امروز سلانهسلانه با همسرم از جلوی رستوران ترکی رد میشدیم. در ویترین داخل رستوران غذاهای رنگارنگی خودنمایی میکرد. ناگهان چشمم به یکی از کارکنان رستوران افتاد که با پیشبند بلندش در آستانهی ورودی ایستاده و نانی که به نظر تازه میرسید را با یک گوجهفرنگی قرمز و براق با احتیاط و با حالتی احترامآمیز روی کف دو دست خود گرفته و به کسی چیزی میگفت همین که کنجکاو برگشتم تا ببینم با که صحبت میکند، مخاطبش رفت و من او را از پشت سرش دیدم. قدبلند و چهارشانه مینمود و شلوار ورزشی کهنه و خاک گرفته و نه چندان تمیزی به پا داشت. او آهسته از آنجا دور میشد. کارگر رستوران به داخل برگشت. از همسرم پرسیدم متوجه شدی موضوع چه بود، او گفت گویا مرد به غذاهای داخل رستوران خیره شده بوده و ظاهرن پول هم نداشته، کارگر رستوران برایش نان و گوجه آورده بود که او قبول نکرد.
دیدن چنین منظرهای در جایی که من زندگی می کنم به ندرت اتفاق میافتد اما همین کافیست تا آدم طنین قدمهای فقر در اروپا را بشنود. نمیدانم مرد ژندهپوشی که غذا را رد کرده بود آیا به غذاهای داخل ویترین خیره شده بود یا نه. دلیل رفتار مودبانه کارگر رستوران چه بود، نوع دوستی یا همدردی؟ آیا مرد واقعن گرسنه بود و هنوز برای خود فرصت انتخاب میدید؟ برای من، گرسنگی مجسم، زنی سالخورده بود، که فقط پوست بود و استخوان و میان لباسهایی که به رنگ خاک درآمده بود، در ذهنم گم شده بود. به گمانم پرندههای ایستگاه مرکزی دهلی که گاه بیهوده در پی چیزی به زمین نوک می زدند، بیشتر شانس پیدا کردن غذا داشتند تا این زن. در یک آن هردو در ذهن من کنار هم نشستند. یکی گرسنهی اروپایی که هنوز عضلاتش را از دست نداده و دیگری گرفتار در پنجهی وحشتناک گرسنگی. یکی هنوز به نان و گوجه می تواند نه بگوید، دیگری هیچگونه انتخابی برایش نمانده. اما گرسنگی گرسنگیست و به اروپا هم وارد شده. چشم دولتمردان هم کور نیست. من با اندیشه ای پر آشوب لحظاتی با هردو در کنار هم، قدم زدم. اشکم را پنهان کردم و آهسته با خود گفتم: شبح فقر نه تنها روی اروپا بلکه تمام دنیا سایه انداخته و آنان که معترضان را با گلوله و موشک و جنگندههای مدرن نشانه میگیرند، در سایهی گستردهی گرسنگی دنیا، روز به روز بزرگ و بزرگتر میشوند.
و اما به یاد آوردم، دیروز فیلمی از حدود پنجاه سال پیش دیده بودم، دختری جوان که با چشمانی بیگناه و نگاهی عمیق و پر از غم به سوالات بازجویش جواب میداد. او یک فدایی بود که از آن هنگام برای برابری انسانها و زدودن فقر و گرسنگی مبارزه میکرد. چگونگیاش بماند! باید که هوشی سرشار داشته باشی تا پنجاه سال بعد را ببینی و بگویی: من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی بر خیزد؟ به دختر جوانی فکر می کنم که دغدغهاش حقوق نابرابر انسانها بود. امروز نه تنها در کوچههای دهلی و صحرای آفریقا و…گرسنگی بی داد می کند، بلکه به خیابانهای پرزرق و برق اروپا هم رسیده. زهرا، جان خود را با احترام بر کف گرفت، فدا کرد و ماندگار شد. در خیالم، کارگر رستوران و فدایی جوان هردو با احترام و بدون ردوبدل کردن کلامی در کنار هم نشسته و باچشم دل به دردهای همنوعاشان نگاه میکنند. یکی نان بر کف و دیگری جان بر کف. آرام با مشتهای گره شده کنارشان مینشینم، دقایقی بعد، برای گرفتن دستانی که برای رفتن، با مهربانی به طرفم دراز شده مشتهایم خودبهخود باز میشود.