عمری پر بار داشت و آنگونه زیست که میخواست. او زندگی را برای کار و تلاش فرهنگی و سیاسی می خواست و در سال های پر دوام زندگی کارنامهای پربار و ماندگار از خود بر جای نهاد. فقدان باقر مومنی، این پیش کسوت نسل ما، و راهنمای ایام نوجوانی، را به همه دوستداران و همراهانش، و قبل از همه به انوشه مومنی، فرزند مهربان و فداکاری که تا آخرین لحظات از هیچ حمایتی از پدر دریغ نکرد، و به سایر اعضای فامیل تسلیت می گویم.
سپتامبر پارسال به دعوت و همت پویان جان شریفی، من و صبا، راهی پاریس شدیم. برای جشن اومانیته، و به شوق دیدار با، و ادای سپاس به پیشگامانی که من در نوجوانی از آنان آموختهام. زندهیاد باقر مؤمنی یکی از آن چهار تن بود که در این سفر امید دیدارش را داشتیم. وقتی زنگ زدم سخت استقبال کرد و هر سه به منزلش شتافتیم. او ۹۶ سال داشت، ولی خوشبختانه بس قبراقتر از سن خویش بود. ضمن صحبت گفتم من اول بار در ۱۰ سالگی نام شما را جلوی قزلقلعه شنیدم. او به شوق آمد و شروع به تعریف از آن سالها کرد. اجازه خواستم ضبط کنم. رخصت داد و نیم ساعت ضبط کردم. از شرایط آن زمان گفت و ماجراهای استوار ساقی و رفتن به ناصر خسرو و دیدار با پدر بیمار. امروز به یاد عزیزش از نو آن را نگاه کردم و از فقدانش متاثر شدم. انتظار این نبود که او اینقدر زود ما را ترک کند. یادش گرامی!
خوشبختانه به همت محقق پرکار و متعهد، ناصر مهاجر، مجموعۀ ارزشمندی از کارنامۀ باقر مؤمنی، و شامل شناخت و نگاه طیف بزرگی از یاران و همراهان او نسبت به آن کارنامه، اکنون در دسترس ماست. آنچه در زیر آمده برگرفتهای است از آنچه من در آن مجموعه نگاشتها
* * *
وقتی با اسم باقر مؤمنی آشنا شدم شاید هنوز ده سالم تمام نشده بود. از بزرگترها شنیده بودم دایی بزرگ من، محمد صادق انصاری همراه با باقر مؤمنی و پرویز شهریاری از مسئولین حزب توده بوده و دستگیر شدهاند. آنها پس از کودتای ۲۸ مرداد فراری بودند.
به یاد دارم همراه مادرم، که برای دیدار برادرش، مهندس صادق انصاری، به زندان قزلقلعه می رفتم. از خانۀ ما در یوسفآباد تا زندان قزلقلعه هنوز تپۀ ماهور بود. قزلقلعه از خانۀ ما کاملاً پیدا بود. دقیقاً یادم هست که یکبار وقتی با قابلمۀ غذا به جلوی درب بزرگ زندان رسیدیم، یک خانم چادری که چادر سیاه به سر داشت آنجا ایستاده بود. تصویر این خانم نسبتاً مسن با چادر سیاه هنوز پیش چشمم است.
دایی جان و آقای مؤمنی در آن زندان مشغول یاد گرفتن زبان روسی و ترجمه بودند. پس از آزادی، مؤمنی به خانۀ دایی میآمد و با هم روی ترجمۀ کتابی به نام “تاریخ قرون وسطی”، کار میکردند. خیلی جالب بود که آنها بدون اینکه زبان روسی را خوب بلد باشند، ترجمۀ این کتاب را در زندان شروع کردند. متن فرانسۀ این کتاب را هم داشتند و به آن هم رجوع میکردند. هر دو فرانسه خیلی خوب میدانستند.
وقتی به خانۀ دایی میرفتم، میدیدم آنها با هم بحث سیاسی هم میکنند. من در سال ۱۳۴۰ رسماً یک فعال سیاسی بودم و در حوزههای جبهۀ ملی شرکت میکردم که پیش زمینۀ پیوستن به گروه جزنی بود. روزی دیدم که بیانیۀ تأسیس نهضت آزادی ایران روی میز کار آنهاست. درست به یاد دارم که روی جلدش نوشته شده بود: «اردیبهشت ۱۳۴۰» آنوقت ها همیشه برایم سئوال بود که چرا آنها با من بحث سیاسی نمیکنند. ناراحت بودم از این که آنها مرا هنوز بچه میدانند.
سالهای بعد آقای علی همدانی هم به آنها پیوست و سه نفری ترجمۀ آثار تاریخنگاران شوروی در زمینۀ تاریخ دنیای قدیم، رم، شرق و یونان را ادامه دادنند. اولین بار که من در جریان بحثهای آنها قرار گرفتم داشتند مقدمهای بر تاریخ دنیای قدیم را مینوشتند. این پیشگفتار مبتنی بود بر یک برداشت معین از نظریۀ ماتریالیسم تاریخی و دورهبندی پیشنهادی مارکس برای فهم تاریخ.
ولی من خیلی زود به زندان افتادم؛ در بهمن ۱۳۴۶ زمانی که ۲۰ سال بیشتر نداشتم. در آبان سال ۴۹ که از زندان آزاد شدم ارتباطم با دایی و آقای مؤمنی نزدیکتر شد. حالا میتوانستم دربارۀ مسائل مهم سیاسی با آنها وارد بحث و گفتگو شوم. البته نباید پنهان کنم که به نظرم میآمد که دایی جان و باقر مؤمنی یک حالت محافظهکاری دارند و از درگیر شدن مستقیم در مسائل سیاسی امتناع می کنند. متاسفانه این دوره بیشتر از ۵ ماه به درازا نکشید. در اسفند ۴۹ فراری شدم. در آذر ۵۰ مرا از افغانستان ربودند و از نو به زندان بردند. در این زندان دوم بود که من ترجمه های چهار جلدی آنها را خواندم. این سری چهار جلدی در آن سالها برای عموم زندانیان درسنامۀ کامل بود و در فهرست مطالعاتی همگان؛ به خصوص بحث مبسوطی که دربارۀ معنای تاریخ و اصول تاریخنگاری در مقدمۀ آن مجموعه به قلم مترجمان به چاپ رسیده بود.
سال ۵۲ یا ۵۳ دوباره مرا به “کمیتۀ مشترک” بردند. در آنجا متوجه شدم که بسیاری از جوانان هم به علت خواندن همین کتابهای چهارگانه به خرابکاری متهم شده و زیر فشار و عتاب بازجوها هستند. یک شب رسولی، بازجو، به اتاق عمومی ما در زندان کمیتۀ مشترک آمد. در را باز کرد و سه چهار نفر از زندانیان را مورد عتاب و خطاب قرار داد. او ضمن تکرار دشنامهای رکیک فریاد میزد که کلۀ شما را همین نوشتهها و کتابهای «مؤمنی پفیوز» خراب کرده. آنجا بود که متوجه شدم تا چه میزان ساواک به کارهای مؤمنی حساس است. بازجوها فکر میکردند که روی آوردن این جوانها به مبارزه از جمله زیر سر کارهای باقر مؤمنی است. در دل از این که با آقای مؤمنی آشنایی و روابط خانوادگی نزدیک داشتم به خود بالیدم.
سال ۱۳۵۶ که از زندان بیرون آمدم روابط من با مؤمنی خیلی نزدیکتر شد. باقر در مؤسسهای که گویا وابسته به وزارت علوم بود، در خیابان شاهرضا نزدیک سینما دیانا طبقۀ اول یا دوم مشرف بر خیابان شاهرضا مشغول تحقیق و تألیف بود؛ عمدتاً دربارۀ تاریخ مشروطه. به راهنمایی او، به کتابخانۀ مجلس سنا راه یافتم که آن موقع در نزدیکی کاخ مرمر قرار داشت. در آنجا به کمک او شیوۀ تحقیق و جستجوی اسناد و روزنامههای گذشته را آموختم. باقر مؤمنی مرا به خواندن و دانستن بیشتر تشویق میکرد. یادم میآید روی «کتاب احمد» نوشتۀ طالبوف خیلی تأمل کردیم.
در این دوره بحثهای مفصلتری با هم داشتیم و در خلال این بحثها متوجه شدم که او حساسیت فوقالعادهای نسبت به حزب تودۀ ایران دارد. آنچه در ذهنم مانده این دو ایراد است: یک، نفوذ ساواک در میان آنها. از جمله به وفور نوید و به چاپ باکیفیت آن مشکوک بود؛ و دیگری نفوذ کا.گ.ب در رهبری و میان کادرهای حزب.
علاقه و پرسشهای من بیشتر مربوط میشد به سالهای دورتر سال ۱۳۳۲ و همچنین دوران مشروطه. در زمینۀ کودتای ۲۸ مرداد، تأثیری که باقر مؤمنی بر ذهن من گذاشت، انتقاد از زاویۀ چپ به رهبران حزب توده ایران بود. او معتقد بود که آنها شایستگی کافی برای مقابله با کودتا نداشتند. به وظیفۀ اصلی خود، که مبارزه با کودتاچیان بود، عمل نکردند. در عین حال وابستگی حزب تودۀ ایران را به شوروی سخت مورد انتقاد قرار میداد. او با طیفی از ناراضیان از حزب تودۀ ایران رفت و آمد و همکاری نزدیک داشت.
در آن ایام آقای مؤمنی حدوداً ۵۰ ساله بود و به تازگی با اکرم خانم، خواهر آقا رضا فرمهینی ازدواج کرده بود. آقا رضا از کادرهای گروهی از ناراضیان حزب توده، به نام «گروه های متحده» بود. او در سال ۱۳۴۵ دستگیر و گویا به یک سال حبس محکوم شده بود. من با آقا رضا فرمهینی سال ۱۳۵۲ در زندان شیراز همبند بودم و این زندان دوم وی بود. آقا رضا فردی آرام معقول و متعهد بود و نسبت به سایر زندانیها بسیار از خود گذشته. یادش به خیر!
پیوستن مجدد من به سازمان چریکهای فدایی خلق ایران ارتباط من و آقای مؤمنی را مختل و به واسطه کرد. در آن دوره مؤمنی هم به شدت درگیر فعالیتهای سیاسی بود. البته او از نقش من در بین فداییان خبر نداشت.
شب ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ ، ما دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران را میشود گفت اشغال کردیم و ستاد سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در آنجا مستقر شد. جمعیت زیادی هم با تسلیحات فراوان هر روزه روانۀ دانشکدۀ فنی تهران بود. هزاران نفر هم برای ارتباط و همکاری با سازمان به آنجا میآمدند. ما اسلحهها را میگرفتیم و در اتاقهای دانشکدۀ فنی انبار میکردیم.
در همین ۲۲ یا ۲۳ یا ۲۴ بهمن بود که خبر دادند باقر مؤمنی به ستاد آمده و میخواهد دیدار کنیم. خوشحال شدم و بیرون آمدم. دیدم باقر روی پلههای سمت جنوبی دانشکدۀ فنی ایستاده است. روبوسی کردیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. آمدیم بالا و نشستیم باقر گفت که مایل است با سازمان همکاری کند و میخواهد بداند چه کاری از دستش ساخته است. پاسخ من به باقر همان پاسخی بود که به همۀ عزیزان مشاهیر و فرهنگسازان ایران میدادم وقتی تقاضای همکاری میکردند: چشم! حتما. اما اجازه بدهید ما اول جا بیفتیم و بفهمیم چه اتفاقی افتاده است. بعد کار سازماندهی را شروع میکنیم و جلب حمایت شما جزو برنامههای اصلی ماست.
البته پنهان نماند که ما واقعاً قدرت و امکان سازماندهی هنرمندان و دانشگاهیان و صاحبنظران ورزشکاران و دیگر هواداران را نداشتیم. هیچ نمیدانستیم چطوری و با کدام سیاست آنها را سازمان دهیم. انفجاری رخ داده بود که تراشههایش به همه جا پراکنده شده بود و ما ۲۴ ساعته مشغول جمعآوری امکانات. در آن مقطع متأسفانه، سازمان چریکهای فدایی خلق توجه اصلیاش متوجه جمعآوری نیروهایی بود که به لحاظ سنی، تجربی و سرمایۀ اجتماعی ضعیفتر از خود چریکها بودند.
ما در تهران و شهرستانها به سرعت هزاران نفر را سازمان دادیم با نیرو و اندوختهای که در میان کادرهای خودمان موجود بود، روزنامۀ «کار» را به راه انداختیم. رفقای ما با تنها عنصر بیرونی و علنی که بالاخره موافقت کردند با ما کار کند، علی کشتگر بود. او از پیش از انقلاب به طور فعال با سازمان کار میکرد. علی کشتگر از یک محفل روشنفکری به درون سازمان منتقل شد. این نکته را به این دلیل میگویم که ما واقعاً ظرفیت همکاری و جذب اشخاصی مثل مؤمنی را نداشتیم که هم فاصلۀ سنیاش از ما خیلی زیاد بود و هم از نظر سطح تجربه و دانش در فراز دیگری قرار داشت. البته ارتباط ایشان با سازمان را حفظ کردیم. اتفاقاً به یاد دارم جزوهای هم تهیه کرد در معرفی شیخ فضلالله نوری و نظریۀ ولایتفقیه که آن را در اختیار سازمان قرار داد. در این زمینه با رفقا بحث کردیم و تصمیم گرفتیم که آن جزوه را به اسم سازمان چاپ نکنیم؛ چون ما را با نیروهای حاکم درگیر میکرد. اما امکانات در اختیار ایشان بگذاریم که جزوه را به نام خود منتشر کند.
از سال ۱۳۵۹ به بعد که ارتباط ما با حزب تودۀ ایران نزدیک و نزدیکتر شد، رابطۀ ما با آقای باقر مؤمنی کمتر شد. البته نه در زمینۀ مشی سیاسی بلکه در زمینۀ مسائل مربوط به کمونیزم، سوسیالیزم، حزب طبقه ی کارگر، ماهیت حزب توده و غیره. با این حال رفاقت ما به واسطۀ رفاقت عمیق او با محمد صادق انصاری، دایی بزرگ من – علیرغم اردات همیشگیاش به حزب توده – تا همیشه و حتی بعد از فوت دایی جان ادامه داشت.
در اینجا میخواهم دربارۀ نقش و تأثیر باقر مؤمنی در تاریخ معاصر ایران و تحولات سیاسی در کشورمان صحبت کنم. یکی از ویژگیهای عمدۀ باقر مؤمنی این است که بعد از جدایی از حزب تودۀ ایران و نقد خط مشی و دیدگاههای حزب، نتوانست حرکت خود را به گونهای تنظیم کند که در سطح سازمانها و جریانهای متشکل چپ حضوری فعال داشته باشد. این نکته را در نقد کارنامۀ باقر مؤمنی نمیگویم. تنها توجه میدهم که باقر مؤمنی از یک سو تمایل داشت روی نیروهای سیاسی کشور تأثیر بگذارد، و از سوی دیگر خود را از فعالیت عملی این نیروها کنار میکشید و جز روزهای اول انقلاب خود را درگیر کار تشکیلاتی نکرد. به نظر من اگر کسی بخواهد خارج از شبکۀ تشکلهای سیاسی فعالیت فکری داشته باشد، ناچار باید با نهادهای تحقیقاتی و علمی کشور چفت شود و با آنها کار کند؛ یعنی در دانشگاهها یا مؤسسات آموزش عالی و یا نهادهای تحقیقی موقعیتی پیدا کند.
باقر مؤمنی تا قبل از انقلاب با این مؤسسات مربوط بود و کارهای مؤثری هم از خود به جای گذاشت. ولی در دوران پس از انقلاب در عمل تنها به امکانات شخصی خود متکی بود؛ و اعتبار و گستردگی دستآوردهای فکری و تحقیقاتیاش هم در حد تلاشهای فردی رقم می خورد. من فکر میکنم باقر این ظرفیت را داشت که کارش را در مؤسسات تحقیقاتی متمرکز کند و به خصوص از موهبت کار دستهجمعی با نیروی جوان برخوردار شود. اگر بخواهم بر مهمترین نقص عملی کار تحقیقاتی و مطالعاتی باقر انگشت بگذارم همان فردی بودن کار اوست؛ به خصوص در برهوت و تنهاییهای جانسوز خارج کشور و فقدان ارتباط نزدیک با تشکلهای سیاسی یا گروههای تحقیقاتی.
باقر مؤمنی به لحاظ فکری متعلق به نحلۀ چپ است. وفاداری او به آرمانها و دیدگاههای چپ تا آخر عمر همراه او بود. زندگی و رفتار سیاسی او حس اعتماد و وفاداری آرمانی را در میان فعالین چپ رواج میداد. با این وجود حیف که نداشتن ارتباط فشرده و تنگاتنگ با تشکلهای سیاسی، و یا محافل آکادمیک و تحقیقاتی، سیر تحول فکری باقر مؤمنی را در سالهای تنهایی در مهاجرت متوقف کرد. علیرغم تلاش فراوان و و حجم چشمگیر کتابها مقالهها و نوشتههایش، به خصوص بعد از فروپاشی سوسیالیسم عملاً موجود، نتوانست خود را به روز بکند و ذهن نسلهای نوخاستۀ ایران را با یافتههای تازۀ اندیشۀ چپ و نظریههای تازه پیرامون سوسیالیسم و دموکراسی آبیاری کند.
مؤمنی لحنی تند و گزنده با دیگر گرایشهای چپ داشت. البته نباید از حق گذاشت که باقر مؤمنی در مقایسه با سایر همنسلان خود که در فعالیتهای نظری و سیاسی شرکت داشتهاند و در دفاع از سوسیالیزم و مارکسیزم مبارزه کردهاند، انعطاف بیشتری از خودش نشان داده است. تحملپذیری اش تا آنجا بود که با غیرهمفکران نیز در تمام عمر سلوک مستمر داشت.
به نظر من وفاداری به خصلت روشنفکری را باید تا به آنجا پیش برد که بتوان هر موضوع و هر اصل مقدسی را هر زمان از نو مورد پرسش قرار داد. ذهن باید آزاد باشد و بتواند تا هر کجا که میخواهد پرواز کند. آیا باقر مؤمنی هم، مثل رفیق و همراه همیشگیاش، صادق انصاری، از قبل مرزهای غیر قابل عبوری را در قلمرو اندیشۀ سیاسی برای ذهن خود تعریف کرده بود؟
چهارشنبه اول آذرماه ۱۴۰۲ (۲۲نوامبر ۲۰۲۳ میلادی) – لندن