زیر پایمان را خالی کردند،
چیزِ مرموزی
مثل شبحِ مرگ فتاده به جانم
و تا لبهِ صبح بیدارم
با این اوضاعِ خرابم
خودم را از یاد بردم
و تو هیِ احوالم را می پرسی…؟
زیرِ پایمان را خالی کردند
در باریکه پرتگاهِی قرار دادند
و یا بالایِ چارپایه
و طنابی که گره بسته بر گلویمان
یکی از پشت سر می گوید:
پرواز کن…
و به خاطر بسپار، تو مُردنی هستی
هر چه بود گذشت
و آنگاه خواب از پشت پلکها
می گریزد
و جمود ازسرانگشتها
سرایت میکند به استخوانها
و زیر لب نجوا میکنی؛
آه…من کیِ قرار بود بمیرم!
و آنگاه برمی خیزی
بر لبه پرتگاهی
و تپه ماهورِ بی نامی
نامت نبشته بر سنگی
کنار همه نامها که ردیف شدند
همه ما بر لبه پرتگاهیم
زیر پایمان را خالی کردند
و در ورطه هولناکی
سقوط خواهیم کرد
می دانم،
اندوهِ تلخِی بر شعرم سایه فکنده
ما..امروز به اینجا رسیدیم
معاملهای سخت با ما کردند
و ما هنوز با خود کنار نیامدیم
ما تکه های یک زندگی هستیم
ما را تکه تکه کردند
و تکه تکه به خاک می سپارند
بدانید… بعد از این همه بیداد
راه روشن است وُ چشمانمان بیدار
ما…تمام نمی شویم، و می مانیم
قسم به چشمانِ روشنِ روزبه،
قسم به خونِ کودکان
قسم به گندمزارهای خونین
قسم به واپسین نفسِ پایِ دار
قسم به چشمانی که سحرگاهان
شفقِ سرخ را می کاود
ما شانه به شانه
با دستهای گرم میاییم
با آرزوهایمان که پیش روی ماست
از این ظلمتِ جَرار هم خواهیم گذشت.