«مرگِ بی صدا»
بار غارتگران بر دوش
دلش، از بار سنگینتر
افقِ دور و ناپیدا
سر به پا وحشت،
در دل حسرت نان.
سنگها زیر پا لغزان،
برف چشم را میبندد.
صخره و دره، نفیر گلوله
پژواک مرگ در کوهستان
آه از قلبی که بیصدا میمیرد!
گل سرخ خورشید،
فرو نشسته میگرید.
***
آن سوی دشتهای سوزنده
بینشان و بیشناسنامه مردانی
گنجشان تکه نانی و شاید کوزه آبی
نایاب و کیمیا
شعله به دست و آتش به دل
در کورهراههای ناپیدا
شعله بر جانشان میپیچد.
با آتش خاموش می شود نفس
آه از قلبی که بیصدا میمیرد!
گل سرخ خورشید،
فرونشسته می گرید.
***
کولبر، سوختبر،
غریبمردگانِ وادی درد
دو روی سکهی فقر و تلاش
در جهان ستمگر و وارونه
به نان نمیرسند،
حتی به قیمت جان.
پر غرور و جان برکف
زیر شلاق های سوزان برف،
یا میان زبانه های آتش،
خاک و خاکستر میشوند.
آتش خشمهای فروخورده
زیر این خاک و خاکستر.
آه، اگر، ورق برگردد!