میانه ترم پاییز بودم ، یک عصر پاییزی در دانشکده دامپروری ایلام که مرا بعد از هفت سال اخراج از دانشگاه طی یک فر آیندی که آموزش عالی اعلام کرده بود که دانشجویان اخراجی میتوانند دوباره درخواست ادامه تحصیل بدهند، دوباره به دانشگاه راه داده بودند و با وجودیکه دانشکده اصلی ما در دانشگاه های دیگر ادغام شده بود مرا برای دوترم و تا پایان مقطع دوساله به دامپروری ایلام بنوعی تبعید کرده بودند که بعد از آن ادامه تحصیل را در دانشگاه تهران پی گیرم ، تلفن دفتر امور دانشجویان زنگ خورد و مرا که تازه از یک کلاس بیرون آمده بودم صدا زدند و گفتند بیا تلفن داری، گوشی را برداشتم آنطرف خط صدای لرزان همسرم بود که با گریه گفت، بیا کامی را اعدام کرده اند، اول فکر کردم اشتباه شنیده ام، گفتم: نفهمیدم چه گفتی ؟ گفت: میگم کامی را اعدام کرده اند.
خشکم زده بود. مسئولی که آنجا بود با تعجب نگاهم میکرد، دستانم می لرزید، از من پرسید اتفاقی افتاده، بدون کلمه ای فقط سرم را به علامت تایید تکان دادم و از اتاق بیرون آمدم، گیج بودم نمی دانستم چه باید بکنم، نا خود آگاه به سمت تپه های پشت دانشکده که درختان بلوط فراوانی بشکل وحشی و جنگلی داشت حرکت کردم بغض گلویم را میفشرد و حالت خفه داشتم در این میان یکی از دانشجویان قدیمی که او هم مانند من دوران اخراج را طی کرده بود، مرا دید و به طرف من آمد و گفت: چه شده است، نگاهش کردم و گفتم: تلفن زده اند، کامی اعدام شده. او هم خشکش زد، باور کردنی نبود. همین چند ساعت پیش با هم راجع به خاطرات گذشته و رفقای دانشجوی پیشگام و کامی حرف زده بودیم ، زیر بازویم را گرفت و بی اختیار هر دو به سوی تپه های پشت دانشکده رفتیم و بناگهان بغضم ترکید و آنچه که در توان داشتم فریاد زدم. با کامی درسال ۵۷ همزمان با ورودم به دانشکده دامپروری دانشکده رازی که پردیسش در ایلام بود، آشنا شده بودم، یادم نمیرود او را با یکی از دوستان قدیمی خودم دیدم که باهم برای مصاحبه آمده بودند، البته آن دوستم فقط بعنوان همراه با کامی آمده بود و توسط او من با کامی آشنا شدم، پیرهن میل میل ارغوانی با یک شلوار خاکستری و یک کفش اسپرت قرمز رنگ بپا داشت، کفش قرمزش توی ذوقم زد، موهای بلند او نشان میداد از اون تیپ هائیست که معمولا بعنوان ژیگول معرفی میشدند و بقول معروف دنبال دخترها بودند، با اینحال چهره جذابی داشت، من بدلیل رتبه بالایی که در کنکور داشتم حتی بدون مصاحبه پذیرفته شدم ( البته جریان این موضوع و اینکه چرا این رشته را برخلاف میلم انتخاب کرده بودم مطلبیست که آنچنان نیازی به گفتنش نیست و باعث طولانی شدن کلام میشود) کامی هم توانسته بود نظر مصاحبه کنندگان را جلب کرده و پذیرفته شود، شب با هم به خوابگاهی رفتیم که محل و پایه و اساس اصلی رفاقتمان در آنجا شکل گرفت.
طی دورانی که باهم رفیق شدیم، آنچنان به هم پیوند خوردیم که شاید تصورش برای بسیاری باور کردنی نباشد، دو رفیق ، دو برادر ، دو همراه و دو همرزم، فعالیتمان را از همان دانشکده و با شرکت در انقلاب ۵۷ و جذب شدن به تفکرات چپ، بویژه سازمان چریکهای فدایی خلق که بیشترین تاثیر را آنزمان در دانشگاه ها داشت ، شروع کردیم، ما توانستیم دفتر پیشگام را در دانشکده راه اندازی کنیم و دانشجویان زیادی را به جمع خود فراخواندیم، سال ۵۹ که دانشگاه ها تعطیل شد و انقلاب فرهنگی به قلع و قمع ما پرداخت ارتباط ما با یکدیگر قطع نشد. هر دو بچه کرمانشاه بودیم، یادممیاد خانه آنها در یکی از قدیمی ترین محلات کرمانشاه یعنی میدان وزیری و در کوچه ای بن بست قرار داشت خانه ای قدیمی و تقریبا محقر، اول بار که مرا به خانه شان دعوت کرد باور نکردم آن تیپ روزهای اول که از کامی دیده بودم در این خانه رشد کرده باشد، ( بعد از آن مدتی به روستای نزدیک کرمانشاه ده پهن رفتند و باز به کرمانشاه برگشتند و در محله ای قدیمی و اینبار زیر یک دالان بن بست ساکن شدند) کامی فورا به اصل خود برگشت، با رشد آگاهی و پذیرش مارکسیسم و فلسفه علمی کم کم ظاهرش نیز تغییر کرد، و چهره اش به اسطوره های سازمان شبیه شد ، همه ما تغییر کرده بودیم، از آنجا بود که کم کم راه فعالیت سازمانی برای ما هموار شد، کامی جزو رفقایی بود که با تمام وجود به طرف سازمان آمده بود او رنج طبقاتی را تجربه کرده بود و با جان ودل مبارزه بر علیه فقر و تبعیض و استثمار را فهمیده و درک کرده بود. شبها و روزهای زیادی را در کنار هم سر میکردیم، هم کار سیاسی و هم روابط معمول عاطفی همواره عاملی بود برای کنار یکدیگر بودن، در بسیاری از نهادهای تشکیلاتی با یکدیگر بودیم و کمتر جایی بود که بدون هم باشیم. بعد از دستگیری رهبران حزب و کوچکتر شدن تشکیلات و محدود شدن روابط تشکیلاتی، از سال ۶۳ روابط من بشکل فردی و در شرایط خاصی قرار گرفت ولی در چند و چون مسایل بودم و شرایط بگونه ای پیش رفت ، که دیگر کمتر رابطه من با کامی رابطه سیاسی باشد و بیشتر رابطه خانوادگی و رفاقتی و عاطفی بود، بعد از دستگیری اش که خود داستانی دیگر است سعی کردم در کنار خانواده اش باشم، زمانی که او را گرفتند دو سه ماهی بود که من ازدواج کرده بودم و حتی مجبور شدم بدلیل بمبارانها شهر مان را ترک کرده و به اصفهان برویم ، بعد از یکسال و داشتن پسری که دوماهه بود توانستم به همراه خانواده اش و با مطرح کردن اینکه پسرخاله اش هستم به ملاقاتش در زندان بروم بچه ام را پشت شیشه ملاقات دید و بسیار خوشحال شد و گفت مبارز آینده. آنروز عصر بعد از شنیدن خبر اعدامش، دیگر نتوانستم تحمل کنم، فورا به کرمانشاه آمدم، با وجودیکه منع کرده بودند که کسی به خانه آنها نرود و یا مراسمی برگزار نکند و بدون توجه به توصیه های دیگران و اینکه خطراتی ممکن است مرا تهدید کند، یک تاج گل بزرگ از گلهای سرخ تهیه کردم و به خانه شان رفتم. با دیدن من پدر و مادر و دو خواهرش به گریه افتادند و مادرش گفت بیا .. داداشت را کشتند، برایم باور کردنی نبود، از آنروز بیشتر سعی کردم در کنار خانواده اش باشم ولی متاسفانه بعد از مرگکامی، اول پدر ، بعد یکی از خواهرها که مشکل کلیه داشت و معلم بود و بعد مادرش و در نهایت تنها خواهرش هم که به سرطان مبتلا شده بود از بین رفت تنها دو بچه از این خانواده متعلق به همین خواهر آخری بجا ماندند. کلا خانواده ای از بین رفتند. طی این سالها سعی کردم نوشته ها و اشعارش را حفظ کنم و اینجا و آنجا منتشر کنم، فکر می کنم تنها کاری که از دستم بر می آید نگهداشتن خاطرات وی و اینکه نگذارم فراموش شود، کامی جوانی بود که با تمام جوانی خصلت هایی داشت که بسیاری فاقد آن بوده و هستند، در تمام دورانی که با وی زندگی کردم جز پایمردی و نیکویی و خصلت های بارز انسانی و .. از وی ندیدم هرگز ندیدم از یاس و نا امیدی بگوید با صدای پر طنینش وقتی اشعار خود و یا اشعار انقلابی را میخواند، احساس میکردم که از عمق وجودش میخواند. در باره اش گفتنی بسیار است که امیدوارم فرصت آنرا داشته باشم در وقت مقتضی آنها را بگویم بویژه برای نسل جوان، که بدانند جوانانی که زیر تیغ جلاد و هئیت مرگ رفتند چگونه انسانهایی بودند. با تمام وجود یادگارهایش را محفوظ نگهداشته ام که شاید در آینده در موزه سوسیالیسم ایران به نمایش گذاشته شود. یادش گرامی و نامش جاودان.
1 Comment
دستت درد نکند، یکی دیگر از نوشته هایی که مرا به شدت متاثر کرد. این یادنامههاست کهشوق ادامه مبارزه و مخالفت علیه رژیم جهل و قاتل اسلامی که خون یاران و جوانان میهنمان را به ناحق ریخته و میریزد، در کسانی چون من فروزان نگاه میدارد.
با این رژیم پلید سر هیچ آشتی را نباید باز کرد.