از رادیو همبستگی شنیدم که نویسنده نامدار فریدون تنکابنی درگذشت. دریغا او و حسن حضورش. تنکابنی آرام و کم حرف و متفکر و سخت اهل طنز بود. نخستین بار او را در دیماه سال ۱۳۵۲ در بند دو و سه زندان قصر ملاقات کردم. جمع زیادی از نویسندگان و هنرمندان در آنجا جمع شده بودند. تنکابنی، ناصر رحمانی نژاد، سعید سلطانپور، محمود دولت آبادی، محسن یلفانی، حشمت کامرانی، اکبر میرجانی، فریدون شایان، نسیم خاکسار، زاهدی، قاضی زاده و بسیاری دیگر. دوستان عزیز و جوانی که امروز فکر میکنند در رژیم پیشین فقط چریک ها را دستگیر میکردند بهتر است به این لیست نمونه نگاهی کنند.
در زندان، بر پایه علائق روشنفکرانه خود با اکثر این دوستان گفتگو داشتم و از هر یک خاطراتی بس نیک دارم. بیاد می آورم دولت آبادی را که در کنجی می نشست و کار میکرد، بدون معاشرت زیاد. و فریدون شایان را که هر کجا می نشست دیگر بلند نمیشد مگر برای ناهار یا شام و سرش در کتاب خودش بود. سعید سلطان پور را به یاد می آورم که مدام با پلیس درگیر بود و یک پایش زیر هشت زندان بود. ناصر رحمانی نژاد را که همیشه حالتی از خنده بر چهره داشت و دارد و یلفانی را که راست کمر مثل ژنرال ها قدم میزد و زاهدی را، که هر هفته می آمد پیش من و هبت معینی تا واسطه بشویم و چهار نخ سیگار بیشتر برای او از اموال مشترک بگیریم. در این میان تنکابنی ویژگی های خود را داشت.
معمولا کم حرف بود و حرف زدنش به گونه عجیبی مناسب چهره درشت و بافه سبیلش بود. با استفاده از ویکی پدیا تکمیل کنم که، فریدون تنکابنی به سالِ ۱۳۱۶ در خانوادهای فرهنگی در تهران به دنیا آمد. در سال ۱۳۴۰ اولین داستان خود را به نام «مردی در قفس» منتشر کرد که لحنی رمانتیک دارد. او سپس با نشریات ادبی ایران به همکاری پرداخت و نوشتههای او بیشتر به طنز گرایش پیدا کرد. تنکابنی در سال ۱۳۴۸ از اعضای «کانون نویسندگان ایران» بود. او پس از انقلاب در «شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» فعال بود که از نهادهای وابسته به حزب توده ایران بهشمار میرفت. در سال ۱۳۶۲ و پس از یورش حاکمیت جمهوری اسلامی برای دستگیری اعضا و هواداران حزب، تنکابنی متواری شد و در اواخر همان سال ناگزیر از کشور گریخت. تنکابنی از راهی ناهموار و دشوار خود را به آلمان غربی رساند و مقیم شهر کلن شد. فریدون تنکابنی با طنز سیاسی خود به ویژه از اواخر دهه ۱۳۴۰ تا پایان ۱۳۵۰ خوانندگان بیشمار داشت. از میان هجده کتابی که او منتشر کرد، به ویژه کتابهای «یادداشتهای شهر شلوغ»، «ستارههای شب تیره» و «اندوه سترون بودن» شهرت بیشتری دارند.
اکنون، در این شرایط هولناک، نوبت رفتن او شد و با تصویر زیبای خود در ذهن دوستدارانش ما را ترک کرد. بزرگ یاد احسان طبری در مقاله ای نوشت، از آن چه در باره فردوسی میگویند و مینویسند چیزی عاید خود او نمیشود. او به خاک پیوست و برایش تفاوت نمیکند که کی در باره او چه میگوید. این واقعیت است. اما، یادآوری انسانهای دیگر و گرامی داشت یاد و رزم و رنج شخصیت ها وسیله مؤثری در پالایش و پرورش خود انسان است. کمک گرفتن از روح آنان است. در این نیمه شب، تنکابنی در فاصله بین من و مونیتورم ایستاده است. با همان لبخند همیشگی و چشمانی که آماده گفتن حرفی پرمغز هستند. صدایش در گوش من است. به رنج های زندگی اش فکر میکنم و با خودم میگویم، براستی چرا نسلی که بهترین آرزوها را برای مردم داشت به بدترین سرنوشت ها دچار شد؟
واژه بدترین سرنوشت ناگهان تصویر مهرجویی را جلوی چشمم پدیدار میکند. با تن چاک چاک و غرقه به خون. با رعشه ی مرگ همسرش، دور از دست امداد او. در اینجا حرفی را به خودم میگویم که شاید خیلی نامعمول باشد. میگویم، آهای بچه های شیطون روزگار امید و آرزوی سوسیالیسم! دوستتان دارم و دلم برای همه تان غمگین است. باشد تا با همان لالایی زیبای کمونیستی، با همان قصه های قدیمی خودمانی، با همان خیالات خوب برای انسانها از این دنیای پست برویم. چیست مگر زندگی جز جریانی از خیال و آرزو و اوهام. به قول رابیندرانات تاگور:
زمان چون رود «سوهان» جاریست
و زندگی در جریانش
رؤیای خواب و بیداریست.