یادداشت زیر را نصرالله کسرائیان، نویسنده و عکاسی که «زندگی» را در سراسر ایران به تصویر کشیده و او را به عنوان پدر «مردمنگاری» در ایران میشناسند ، در شبکههای اجتماعی همرسان کرده است:
من جنگ نمیخواهم. دفاع از خود یک چیز است، جنگ چیز دیگر. جنگ یعنی که تو بخواهی جان دیگری را بستانی، خانه و زندگی دیگران را بر سرشان خراب کنی. نه چنین کاری از من ساخته است، نه آن را میخواهم.
آنها که این روزها، اینجا وآنجا با استفاده ازبلندگوهای بزرگ فرستادن چند موشک را و به هیجان آمدن عدهای را حمل بر علاقۀ مردم به جنگ میکنند، یا نمیدانند جنگ چیست یا به عمد صورت مسئله را تحریف میکنند. آنها نمیگویند که این واکنشی بود در برابر حملاتی از سر نومیدی که طی آن گروهی بیگناه کشته شدند. با چند و چون این واکنش کاری ندارم. با دلایلی هم که سازماندهندگان این حملات داشتهاند کاری ندارم، دارم از خشم واندوه و به هیجان آمدن عدهای به خاطر این حملات وفرصت را مغتنم شمردن برای رجزخوانیها و بر طبل جنگ کوفتن از سوی عدهای دیگر حرف میزنم.
آدمی نبوده و نیستم که فقط و فقط به خودم، به منافع حقیرم فکر کنم. به محض آن که جنگ شروع شد، میخواستم برای عکاسی بروم اجازه ندادند، خودی نبودم، دیرترهم که بالاخره (پس از گذاشتن وصیتنامهام روی تلویزیون برای همسرم) توانستم بروم. آنقدرآن ماموری که همراه ما چند نفر عکاس فرستاده بودند امر و نهی کرد که آبادان دوربینم را توی کیفم گذاشتم و دیگر عکس نگرفتم، آنچه را من میدیدم نمیخواستند…
شوهرخواهرم در جنگ کشته شد و خواهرم از همان جوانی نا گزیر شد دستِ تنها دو فرزندش را با چنگ و دندان بزرگ کند – بگذریم که چیزی نمانده بود به خاطر آنچه که میخواستند بر او تحمیل کنند خودش را آتش بزند (از طرف بنیاد… به او فشار میآوردند با برادرشوهرش ازدواج کند!)؛ برادرم، افسری ارتشی، هشتاد و شش ماه در خط مقدم بود، خانوادهاش از هم پاشید، شنواییاش را از دست داد وحالا باعصا راه میرود، برادر دیگرم، افسری وظیفه، شش ماه در جبهه بود، پسر دایی ام، دانشآموزی دبیرستانی بر اثر بمبی که یک هواپیمای عراقی هنگام بازگشت در بیابان رها کرده بود کشته شد… از آنچه که بر دیگران گذشته چیزی نمیگویم…
من هم مثل بقیۀ هموطنانم برای گرفتن یک شیشه شیر، یک قالب کره، پوشک، نفت در صف ایستادهام، برای تهیه وسایل و مواد اولیۀ مورد نیازِ کارم سختی کشیدهام…
برای بعضیها جنگ فیلم اکشن است، برای من نیست، من از محل فروش عکسِ جنگ صاحب خانه و زندگی نشدهام… همان یکبار هم که رفتم، به ماموری که همراهمان کردند گفتم فیلمها را به شما میدهم…برای بعضی جنگ ناندانی است، برای من نبوده، نیست.
تنها در یک معامله، صدوده میلیارد دلار اسلحه به مشتی عقبمانده فروختهاند، اینها باید مصرف شود. برای عدهای جنگ یک دکان است، برای من نیست، برای عدهای تشییع جنازهها کارناوال است، برای من نیست…
هشت سال جنگ برای یک زندگی کافی است. صدهاهزار کشته و معلول و شیمیایی و موجی و… برای یک ملت کافی است، صدها میلیارد دلار خسارت کافی است، خفقان جنگ کافی است.
پس از گذشت نزدیک به سی سال هنوز داریم در میان اثرات برجای مانده از جنگ زندگی میکنیم… من هر روز از کوچهای راه میافتم که نام عزیزی از دست رفته، انسانی که میتوانست زنده باشد و برای کشورش مفید باشد و از زندگیاش لذت ببرد بر آن است؛ از اتوبانی عبور میکنم که نام شهیدی بر خود دارد، از زیر پلی رد میشوم با نام خلبانی که جانش رابه خاطر مشتی جنگطلب از دست داده، برای رفتن به محل کارم وارد کوچهای میشوم با نام شهیدی دیگر… دیوارها، نقاشیهای دیواری شهرم مدام مرگ و تباه شدن و از دست رفتن زندگیها را برایم تداعی میکنند، اینها مرا افسرده میکند، همه را افسرده میکند، بیجهت عنوان یکی از افسردهترین ملتهای جهان را کسب نکردهایم…
زمانی در این شهر نام کوچهای آبشار بود، دیگر نیست، زمانی یکی از خیابان ها نام شهری را که دوست دارم بر خود داشت، دیگر ندارد، زمانی میدانی نام یک درخت بر خود داشت ، زمانی فرحزاد، فرحزاد بود… دهها سال است دارم در میان مردگان زندگی میکنم، در گورستان زندگی میکنم…
من جنگ نمیخواهم، اگر آنها جنگ را بر ما تحمیل کردند، دفاع خواهیم کرد، نوشتم که حتی در این سن و سال سراغ من هم بیایید، اما من جنگ نمیخواهم.