شعر از: زری
تیغ خشونت
زنی،
تکههای شکستهٔ دستش را
در تاریکی جمع میکند.
بند است و جهل.
طناب است و زنجیر،
سنگینی نگاهها،
زخم قضاوتها،
و دستانی که،
داس مرگ را
به گناه زن بودن،
بر پیکر زندگی
فرود میآورد.
تپش نامنظم قلب
بر لبهٔ باریک مرگ،
در هجوم سکوت،
خط می شود،
و باز،
زنی زیر تیغ خشونت
بیصدا،
جان میبازد.
آن سوی ِشهرِ خاموش،
زنی با اندوه خود تنهاست،
و فریادش
در گوش ِسنگینِ پر ازدحام سکوت،
گم می شود،
نگاه زن نیز،
در پیچ کوچه محو میشود،
رد پای کفشهای خونین
حالِ کوچه را به هممیزند.
شهر چشم وجدان،
خود را به خواب میزند.
بر دیوار خشونت،
دوباره مرگ ریشه میدواند.
در انتهای یأس،
زنی سرگردان،
در سایهٔ دراز شدهٔ یک زندان،
در خانه،
بار سنگین غم بر شانه
کودکی در آغوش،
که دیگر حتی نامش را نمیداند،
بی پناه می ماند!
مرد با دستان آغشته به خشونت،
در اتاقی خالی،
بر دیوارها،
بر صورت زن،
ردی از خون به جا میگذارد.
زن از سایهها می گریزد.
دختری، چسبیده به آغوش بیجان مادر،
از وحشت تاریکی
به فردا خیره شده،
کاش زمین بیدار شود.