دوازدهم اسفند ۵۳ یک روز بعد از سخنرانی شاه در افتتاح حزب رستاخیز بود که از بلندگوی بند ۴,۵,۶ قصر اسامی ۴۱ـ ۴۲ نفرزندانیان سیاسی ؛ شامل رفقای گروه جزنی و دیگر زندانیان فدایی، را با همه وسایل و بدون هیچ توضیحی به زیر هشت فراخواندند. ما از قصر به زندان اوین برده شدیم. در آنجا نخست تمامی وسایل را گرفته، با در آوردن لباس ها و پوشاندن لباس طوسی زندان هر یک را به سویی کشاندند. عده کمتری به بند عمومی و ما را هم در سلولهای انفرادی تازه ساز جای دادند. بعد تر فهمیدیم در این مکان هر ردیف ده سلول و با فاصله ای ردیف سلولهای دیگر قرار دارند.
همراه با تحکم برای سکوت مطلق و تهدید که «هیچ کلام و صدایی از تو نباید شنیده شود»! نگهبان همه وقت پشت در های سلول ایستاده، کاری مهم داشتیم با تقه کوچکی به درب سلول مینرنی تا او بیاید. سلولی بود کوچک با پتوی سربازی افتاده روی برزنت باریک ارتشی برای خواب، مجهز به دستشویی و توالت فلزی. اصلا موردی برای بیرون رفتن از آن وجود نداشت. تنها برای دادن غذا درب آن باز می شد.
در این فضای رعب مانده بودیم که ماجرای انتقال چیست. به فاصله ای کوتاه و شاید از روز بعد تلاش از طریق مورس برای خبر گیری ها شروع شد. بدون هیچ نتیجه ای ! یک سلول کنارم خالی بود، دیدم با مورس روی کف بتنی سلول می شود حتی با سلول دورتر ارتباط گرفت، البته با گوش چسبانده بر زمین و ضرباتی آرام در حفظ سکوت مطلق. آنجا بود که عزیز را دو سلول آنطرف تر یافتم و با هم مورس می زدیم. او نیز هیچ نمی دانست و دیگران به همچنین ! این بی خبری کامل با سرکشی گاه به گاه و همراه با تهدید و رجز خوانی بازجوها بیش از یکماه ادامه داشت.
روزی متوجه شدم تعدادی از سلول ها از ردیف ما و ردیف های جلو و عقب به یکباره خالی شده اند. چرا که از صدای چرخ چهارپایه تقسیم غذای صبحانه و نهار و شام که جلوی هر سلول توقف و درب آن باز و بسته می شد، معلوم بود تعداد توزیع غذا مثل روزهای قبل نیست.
یک یا دو روز بعد مرا از سلولم به دو سلول بعد تر در سمت چپ جابجا کردند. متوجه شدم که به سلول عزیز انتقال یافته ام ولی همچنان بدون هیچ اطلاعی ازآنچه گذشته بود و فاجعه رخ داده نداشتم. تنها تفاوت هایی در سرکشی با فحش و ارعاب بازجویان مشهود بود؛ تو که هنوز زنده ای !

سلولهای بتنی ساختهشده در دوران سلطنت محمدرضا شاه پهلوی، پس از تصرف زندان اوین در ۲۳ بهمن ۱۳۵۷.
فرخ را هم هنوز بی خبر در سلول مجاور یافتم و اینجا بود که آنهم روزی دیگر بعد با مورس فرخ خبر هولناک آن جنایت و کشتار رفقای مان را شنیدم. تماما از خود بی خود بودم. با بیژن دو ماه پیش در کمیته هم سلول و چه صحبت ها داشتیم با دیگر رفقا نیز از قصر آمده ایم ، اسامی چند نفر تبعیدی گروه جزنی این میان چه میکند، لابد بدنبال ما برخی مجاهدین را آورده بودند…
اکنون این سلول برای من تماما نفس و بوی عزیز سرمدی می داد. جای ترس، خشمی بزرگ در من می جوشید. یاد ندارم یک دو روز لب به غذا زده باشم. سر در گم یافتن کلامی معنا دار بر خبر «کشتند» که با مورس منتشر می شد، بودیم و در بیرون فضایی از سکوت و گاه عربده !
روزی دیگر که روی برزنت ارتشی ته سلول، سر بر پتوی خواب دراز کشیده بودم ، یکباره بر حاشیه زیرین چارچوب شوفاژ تعبیه شده در دیوار، نوشته ای زیر قاب به چشمم آمد. شعری که به طور مورب، در چند خط ریز و با گوشه آلومینیومی تیوب خمیر دندان، روی نبشی پایین و شیری رنگ آنجا نگارش شده بود. تردید نکردم که باید خط عزیز باشد. چرا که پیش تر در این سلول ها زندانی دیگری نبود و من اولین کسی هستم که بعد از او آمده ام.
تصورم بود که باید از شاعری باشد که عزیز در حافظه داشت. گویی با آن قد رشید و چهره خندانش کنارم ایستاده و برایم زمزمه می کند. توی آن حال و هوا، بی اغراق بخش بزرگی از دوره بیش از یک ماه بعد این سلول و تهدید ها را با ترنم همان شعر سر می کردم و با یاد پرشور عزیز سرمدی و دیگر جان باختگان گرانقدر آن کشتار هولناک جان می گرفتم.
بعد تر از بسیاری رفقای بند عمومی و بیرون از زندان می پرسیدم که آیا این چند خط شعر را جایی و در کتابی شنیده و دیده اند و هیچگاه نشان و جوابی نیافتم. ماندم که ابیات شعر گونه زیر نه فقط دستخط عزیز بلکه چه بسا سروده خود وی می تواند باشد.
از یاد نمی برم که درست در آن روزهای فروردین، تنها صدایی که یکریز توی آن سلول می پیچید ، آوای دلنشین پرنده های دامنه اوین بود که از دریچه کوچک بالای سلول می آمد. و این شعر هم بدور از حال و هوای عزیز سرمدی، – شخصیتی پر شورواز زبده ترین کوهنوردان دوران خود نمی تواند باشد.
یادش گرامی
*می شکفد غنچه سپید سحری بر فراز قله های سرکش دور،*
**می تراود عطر جان پرور او بر دشت های سرد و نمور،**
*می نشاند خنده ها بر لب گلهای بهار.*
*می سراید نغمه ها بلبل شوریده کوه
ا. دوستدار