می خواست که تکبرش را به دیوار بفروشد
آنگاه که خریدارانِ بی غیرت اش
پشت در
چشم انتظار حضور تبسمی بودند
در حاشیه ی ابروانش.
می خواست تکیه دهد
بر بیحوصلگی اندیشه هائی
که از فرطِ گرسنگی
پیراهن نجابتش را به نیش کشیده اند
می خواست که خودش باشد
وقتی که تعظیم نیمه کاره اش راداشت با نانوای محل
با نصفه نانی معاوضه می کرد.
می خواست آبِرویش را
با جاروب کهنه ی قرض گرفته از همسایه ها
بر روی خاکروبه ها بریزد
وقتی که حرفش را
بر دیوار مستراح ترمینالِ مسافربری
با جای پای مگسها، نقاشی کرده بودند.
می خواست که عاشق باشد
اگر دختر همسایه
پستانهایش را قبل از او
به گشتهای نیمه شب
هدیه نکرده بود.
می خواست که خون خشکیده
بر زخم پیشانیش را
با آبِ فاضل آبِ کارخانه ی سماور سازی
بشوید
اگر حضورِ نگهبانِ کارخانه نبود
می خواست در جشن عید باشد
اگرمی شد که
گرمابه های عمومی شهر
بر روی طنابهای دیوار جنوبی خود
لنگ های نمور را
با عطر آفتاب غروب
آب می کشیدند.
می خواست که حضوردر جمع داشته باشد
اگر سگهای ولگرد
توانِ شکار خرگوشهای حاشیه صیفی کاری ها را داشتند
و مشتری کم حرمت سطل آشغال ها نمی شدند.
می خواست که تنفسی در بی دلشورگی هوا داشته باشد
اگر گلوله های شلیک شده از تفنگ های شکاری
ابرها را هدف داشت
و جایِ پایِ کبوتر ها را
می خواست که از پنجره نظری داشته باشد بر گذر عمر
اگر که می شد که
صبحت بلبل را برای دوچرخه ها ترجمه کرد
و عبور قناری را
با خط نستعلیق نوشت.
می خواست که خودش باشد
اگر نفس گرمِ خویش را
می توانست رنگ آمیزی کند
می خواست که خودش باشد
اگر من هم می شد که
خودم باشم
می خواست که خودش باشد
اگر که می شد
آن بر باد رفته غرور را
دوباره کنار سفره ی صبحانه بنشاند.