هرگز!
شعله ای نبوده ام
بر نوکِ فسفری ِ
پاره خطی چوبین،
بین دو بی نهایت”
که از جرقه ای شعله برکشم
و از نسیمی خموش.
و هرگز!
معلق نبوده ام
به بود ونبود
چون شراره ای
که می جهد و می میرد،
“بین دو هیچ”
که از بوسه ای زاده شوم
و در خاک، خاک.
* * *
آتشی بوده ام
گدازان.
با زبانه هایی
خیزنده و کاهنده
کاهنده و میرنده
میرنده و زاینده
زاینده و اوج گیرنده
که تمامیِ حجمِ زمانِ سپری را
از یاخته هایِ دور دستِ زمین
تا هم اکنون
که عاشقانه بر رویت لبخند می زنم
در گرمایِ رنگینِ شعله هایم می بینی.
و شراره های رویا را نیز
که پرتاب می شوند
تا انتهایِ آینده.
من تمامیِ تاریخ بوده ام
از ابتدا تا انتهایِ هستی.
اما هرگز!
نه از هیچ آغازیده ام
نه در هیچ تمام.
و همواره ابدیتِ سیالِ در رگانم را
گریسته ام
خندیده ام
فریاد برکشیده ام
بوسیده ام
و لحظه لحظهء با تو بودن را نیز
حتی اگر در مُغاک خاک
به آرامی بِخُسبم
چرا که مرگ
خستگی مفرط در تراکم زمان را
غمگنانه می رباید
“و تولد خستگی نمی شناسد.”