با گل های سرخ سراسر جهان ،
پرستوها دسته جمعی بالای سرمان
آسمان شهر را دور می زنند
و پروانه ها آخرین روزشان را
جشن گرفتند,
دلم گرفت از عمر کوتاه پروانه ها ؛
چون آهی در غروبِ تنهایی ام
می آیی از درون مردمک چشمانم
به دنیای درونم
من گامهایت را رج می زنم
این چندمین بار است
که باز می گردی؛
و من تازه فهمیدم
خستگی آن سالهای دور
هنوز،
روی شانه هایت سنگین نشسته
وقتی آخرین پرستو در شفق گُم شد
و پروانه ای به غروبش نزدیک
می شد
خوب دانستم …
نمی بُری
نمی مانی،
و من می مانم
که از شعلهِ نگاهت
با واپسین نفسهایم جان بگیرم
و همیشه با چهره گلگون,
آفتاب را در شعله هایش
شعله ور می سازی
تو از راه میرسی،
روزی که در آن غروب غمگین
از سایه روشن پگاه
نخستین گامت نرم و آهسته
بر گوش شهر نشست
شبِ پریشان،
در خوابی سنگین
طلسم شیطان را کابوس می دید
دستانت بر تن زمین نشست؛
صدایی از اعماق برآمد:
زخمهای ما دهان گشوده
پیش از آنکه بر سراسر خاک
جوی خون راه بیافتد
با گلهای سرخ سراسر جهان
آنها را ببندید.
و تو هنوز با شعله های نگاهت
زندگی را به خودِ زندگی
باز می گردانی،
تا سقراط از خواب گران برخیزد
و گوش سپارد.
ا- رحمان
۲۰/ ۰۳/ ۱۳۹۸