با دست چپ می نویسم
دست راستم را
در باغچه سالهایِ ابری کاشتم
زمانی که با بهار می آیی
جوانه می زنم
و باغچه به شکوفه می نشیند
مثل بنفشه های دامنه های البرز
تو از مهتاب هستی
در حلولِ ماهِ مهِ
زندگی با تو آغاز میشود
مثل رویش باغ، در ماهِ مهر
میبوسمت، در رویای یک روز بارانی
پاییز در چشمانت می نشیند
آفتاب را می نوشم، در ظهر تابستانی
زیر سایبانِ نگاهِ روزبه؛
پناه می گیرم
زیر رگبارِ بی امانِ تیغ برهنه
حرفهای ساده ام
سالهای سخت را به یادم می آورد
روزی بىخبر می روم
روزی ناپدید خواهم شد
مثل گریز سایه ای در تاریکی
که انگار هرگز نبودهام
و روزی طلوع خواهم کرد،
از پهندشتِ خونین خاوران،
که سلاحها از دستها افتاده
و صدای تیرها خوابیده
و شهر آسوده در آغوش مردم
به خواب رفته است.
آنگاه، من از اندوهِ هزار سالهِ تاریخ،
بیرون می آیم.
۱۴/ ۱۱/ ۱۴۰۰