و تو ای بزرگوار،
یک روز نیستی، در تقویم کهنه
در پشتِ پرده های عفاف
که روحت را به زنجیر کشیدند
تو، بغض را آواز می دهی
اندوه از سینه ها سرباز می زند
عشق تو ارمغانی بود،
در قلبِ سپیدارها،
و زندگی در بطنِ تو
به بار می نشیند،
مرا ببخش ای بزرگوار
از روح و تنِ زخمیِ
ستاره ها بپرس
از حسِ یقینم
از ترنمِ آهستهِ خون
در رگِ شقایق بپرس
من گاهی به دنبالِ بهانه ام
تبسم بر لبانِ خشکیده ام
بنشیند،
شاید، لُختی فراموش کنم
زهرخند وُ پلشتیِ
روزگار را
و تنِ رنجور وُ زخمینِ
زنان میهنم را.
رحمان- ا
۱۹ / ۱۲ / ۱۴۰۰