من هیچگاه خاطرات زیبا اما سخت زمستان سال ١٩٨٣ که با پرویز قلیچخانی و بسیاری رفقا و دیگر دوستان پناهنده ایرانی در هتل بتونی و بخشا سرد و بی پنجره توریستیک شهرک مرتفع و زیبای حکاری در ترکیه بودیم را فراموش نمیکنم. تلاشهای بسیار خوب و پر ثمر پرویز قلیچخانی در سازماندهی پناهندگان و تدارک برنامههای گوناگون ورزشی و کوهنوردی در شرایط سخت حکومت نظامی آنزمان ترکیه را نیز فراموش نخواهم کرد. خاطرات بازدید از روستاها و کارگاه های کوچک قالیبافی اطراف حکاری را.
جمع گرم و صمیمانه از پناهندگان عموما سیاسی و چپ ایرانی و عراقی از کرد و ترک و فارس و عرب تا آشوری و ارمنی که همه به نوبه خود نهایت تلاش شان را برای پنهان کردن هویت اصلی خود و دوستانی که دارای تعلقات سیاسی، ملی و آیینی ممنوعه در ترکیه بودند را انجام میدادند. در آن شرایط همه ما اجبارا میبایست فارس، عرب و یا ترک آذری باشیم و سلطنت طلب.
تلاشهای پرویز و دیگر رفقای فدایی و تودهای و دوستان چپ از سازمانهای دیگر در برگزاری برنامه های شعر و سرود و آواز در آن شبهای سرد حکاری را فراموش نخواهم کرد. تا آنجا که به یاد دارم آقای حسن ماسالی نیز که توسط ژاندارمری مرزی ترکیه دستگیر و به حکاری منتقل شده بود به جمع ما پیوسته بود و نیز برخی از کادرهای مجاهدین.
به یاد دارم که چگونه پرویز و دیگر رفقا و دوستان تلاش میکردند که مانع باز پس گرداندن برخی از پناهندگان و تحویل آنان، از جمله من و رفیق دیرینهام علی م. نناس، به مقامات مرزی جمهوری اسلامی شدند.
به یاد دارم که به هر گونه و بویژه از طریق روابط مخفی و امکانات ارتباطی بسیار بسیار محدود آنزمان، با نیروهای کرد و چپ از جمله حزب کمونیست ترکیه TKP، در تلاش بودند که با سازمانهای بین المللی حقوق بشری و پناهندگی ژنو ارتباط برقرار نمایند تا به هر شکل ممکن از دپورت برخی ازما پناهندگان به ایران، که به احتمال به یقین با خطر اعدام سر مرز روبرو میبودیم، جلوگیری کنند. و نیز تلاشهای ارزشمندشان برای انتقال نام برخی از پناهندگان تحویل داده شده به ایران که اعدام سر مرزی شده بودند، به مقامات سازمان ملل و حقوق بشری.
پرویز قلیچخانی با توجه به سوابق ورزشی خود نقش و جایگاه بسیار ویژه ای را در میان پناهندگان و حتی نیروهای امنیتی «میت» و پلیس حکاری داشت.
و سرانجام به یاد دارم که چگونه، شبی در میانه و یا نزدیک به پایان زمستان در جادههای کوهستانی پوشیده ازبرف، من و علی را به همراه یک اتوبوس سرباز که عازم آنکارا بود، برای تحویل به مرکز فرستادند….
امیدوارم که در آینده بتوانم به نوشتن این خاطرات ادامه دهم ….