قیل و قال بچه ها
از درازنای تاریخ
طنین انداخته در گوشِ جانم
آیینه ای ست
شیطنتهای کودکی مقابل چشمانم
چرا از یادم نمی رود..؟
یکی گفت:
– کلاس رو گذاشتد رو سرشان
ناگه در باز شد،
صدای مُبصر طنین انداخت: – برپا
سکوت همه جا را گرفت
همه سر پا
معلم وارد شد
خدابیامرز گاهی
گریز به صحرای کربلا می زد
و سر از سیاست در می آورد
و گاهی قصه می بافد
واژهای پیچیده را از کلافِ آستین-اش
بیرون می کشید
و با زبان ساده می شکافت
تا خوابزده هایی مانند من را
بیدار کند
و ما در رویای خود بودیم
نمی دانستیم او با حرفهایش
زیبایی ها را در افق نگاه-مان قرار می داد
که با آن بیگانه بودیم
کاش زنده بود
با چشم خودش می دید
چکیده یکی از حرفهایش
شتک زدهِ بر کاخِ بیداد
چه پیش بینی داهیانه ای
او همیشه میگفت:
-این مملکت به جز دکتر و مهندس
به آبدارچی هم نیاز داره!
و…
روحش شاد؛
الان میفهمم چی میگفت!
یه آبدارچی کاری میکنه
که از دست هزار دکتر
یا مهندس برنمیاد
کاش می دانستم
در آن لحظه ناب و دست نیافتی
مردی که زنگار از چهره روزگار می روبد
با ترکاندن جمجمه های انباشته
از آیه های مرگ
چگونه روحش به پرواز درآمد!؟