خفته در باران
خسرو گلسرخی (۲ بهمن ۱۳۲۲ – ۲۹ بهمن١٣۵٢ )
دستی میان دشنه و دیوار است؛
دستی میان دشنه و دل نیست.
از پلهها
فرود میآیم
اینک بدون پا.
لیلای من همیشه
پُشتِ پنجره میخوابد
و خوب میداند
که من سپیدهدمان
میآیم بدونِ دست
و یارای گشودنِ پنجره
با من نیست.
شنهای کنارِ ساحلِ «عمان»
رنگ نمیبازند،
این گونهی من است
که رنگِ دشتِ سوخته دارد.
وقتی تو را
میانهی دریا
بیپناه میبینم
دستی میانِ دشنه و دل نیست.
خوابیدهای؟
نه؟ بیداری؟
آیا تو آفتاب را
به شهر خواهی بُرد؟
تا کوچههای خفته در میانهی باران
[و حرفهای نمور فاصلهها را
مشتعل کنی؟
تا دو سمت رود] بدانند
که آتش همیشه نمیخوابد به زیر خاکستر.
زیر ریزشِ
رگبارِ تیغِ برهنه
میدانم تو دامنه میخواهی؛
میدانم
تا از کناره بیایی
و پنجرهها را
رو به صبح بگشایی.
من
با سیاهی دو چشم سیاهِ تو
خواهم نوشت
بر هر کرانهی این باغ:
«دستی همیشه منتظر دست دیگر است؛
چشمی همیشه هست که نمیخوابد.»
***
بمان … بمان…
پیرایه یغمایی
زنان سرزمین من از جنس عشق و اسطوره هستند.
هم آنها که تاریخ را می سازند.
بمان که قلّه ی سر سخت ماندگاری تو
جبین نسوده به درگاه روزگاری تو
به روی شانه ی آزادگی ، همیشه ترین
کتیبه ای که بماند به یادگاری تو
غریو خشم خروشان کاوه بر ضحاک ،
ستیزه جویی فریاد مازیاری تو
اگر چه بار زمان بر سرت فرود آمد ،
به ساده خم نشدی ، کوه استواری تو
غرورِسر به فلک ها کشیده ای، امّا
فروتنانه ترین دشت بی غباری تو
تویی ، تویی که سری پایدار خواهی داشت
به پایمردی آن یارِ سر به داری تو
بمان که دیده ی بیدار ما به سوی تو ماند
بدان که «ما » تویی و چشمِ انتظاری تو
سوار خسته ای از راه می رسد روزی
به خواب دیده ام، آن راه و آن سواری تو
نمانده فاصله ای تا سحر، ستاره گواست
طنین چاوش آن صبح هوشیاری تو
***
بسا هست
میرزاآقا عسگری. مانی
بسا هست که این خودکار، بی من نویسد
این صندلی، بی من گرم شود
این بامداد بی من شکفد.
بیآن که مرا ببینید،
بسا هست که مرا در خود بَرید
به بستر یا به تنهائیتان.
پرهای سیاه تاریکی را
با دستهای ناپدید من از شانه بسترید
دهانتان از ملودیهای من سبز شود.
باشد
– که هست –
چروک زمان را
با شعرهای من از پیشانی بردارید
خوابتان را تهی از خاربوتهها کنید
از خرگوشی که در خلنگزار برمیجهد
سفیدی فلسفه را دریابید.
بسا باشد
که از این سیاره دورتر بنشینید
و به من نزدیکتر.
من با شما به نامیرائی روم.
بسا بوده
که در من برخاستهاید
به خواندن خنیائی که
سبد بامداد را پرکرده بود.
دستی که مرا از پشت این میز ببرد
و خودکارم را در دست هوا نهد،
شما را
پشت این میز نامیرا کند.
بسا هست
که بوده است و باشد و خواهد بود!
***
با کاروان من
یدالله رویایی
با کاروان من
تحرک متروک
صحرا مجال صحبت بود
و کاروان که فرصت اندیشه را
از صحنه ی نمکزار
بر می گرفت
پیمانه های سرخ عطش را
با خواب باستانی کاریز
پر می کرد
ما از میان استراحت شرقی می رفتیم
پستان های بی شیر مادران
با دکمه هایی از شیر
شب را به جاده های شیری می دادند
و چشم های خسته ی مردان
بر کهکشان
شروع شن ها
جاری بود
بر گرد ای تحرک متروک
اینجا نه ابر ، نه گذر باد
دیریست تا معاش نبات را
پیغامی از سواحل تبخیر نیست
و سرنوشت آب
در سفره های زیر زمینی
تقطیر آسمان را از یاد برده است
***
چاهار
احمد زاهدی لنگرودی
چاهار راه بیقانونیست جهان
حالا تو هی روی هیچ حساب کن
همهی دیکتاتورها را هم
که یکجا جمع کنی
با همهی تو
منهای مردمات
– که تقسیم کردیشان به ضرب زور –
کاری از پیش نبردند
این دیگر منطق ریاضی بر نمیتابد
تقدیر تاریخ است.