در ازدحام ِ خاکستری اتاقی شوم
میان این همه عکس، تن ِ بی جان
به جستجوی تو، دیوانه وار می گردم؛
ای که شب و روز، در پی ات بودم
کاش این جا پیدایت نکنم،
کاش مثل همیشه، دست به سَرَم می کردند.در عکسی مات، دستی تکان می خورَد
پُررنگ می شود هاله چرکمُرد چراغ
و چشمی خیره به من، پلک می زند.
صورتی شکُفته در مسیر ِ صبح
زانوانم را می لرزاند،
شیون ناگفته هایم به دیوارها می پاشد؛
آه…. این فرزند من است
که دهان گشوده به لبخندش هنوز بوی شیر می دهد.
دست هایت، پناه شاپرک ها بود وُ آزادی
و حربه ات، فقط کلمه.
بی باک و بی نوبت، سینه سپر کردی!
و آن که هلاکت کرد کمتر از حیوانی موذی بود
با خنجری در مشت، خزیده در پَسَله ای.
آیا قاتلت را یارای نبرد با کلام نبود؟
دلبندم! کی غافل ماندم من
که گلوله ای از کمین گاه
سرخ گلی ابدی در قلبت کاشت؟
بیدار- خواب
تا نیمه های شب، بر بالین ات می نشستم
مبادا نیش ِ حشره ای، صدای زنجره ای
خواب ِ آرامت را بیآشوبد،
کجا گمانم بود نازک آرای تنت
به سوزش ِ دردی چنین خو کند!
نه، گریه نمی کنم
به دنبالت، سَر به کوچه نمی گذارم
نزدیک تر از نَفَس به توأم.
لمحه ای سر بر دامنم بگذار که هنوز
بوی شانه های تو را دارد.
سر بر دامنم بگذارتا با خنکای دستانم
پیشانی بلند ِ تبدارت را نوازش کنم
و پیکر خونین ات را با اشک مادران سوگوار.
می دانم، خاک ِ خوب
گل های سرخ و گیاهان سبز می زاید؛
آنگونه که من، آبستن ِ تو بودم.
اینک بیدار شو!
به پیشبازت آمده اند
عاشق ترین دختران و پسران ِ تموز
دست در دست هم، در حلقه هزاران ستاره
با برگی سبز و نیلوفری کبود.
ای فرزندان انتظار!
به بسترهای خالی تان سوگند
که داد شما را خواهیم ستاند؛
ما، مادران عزا
غروب هر شنبه، در پارک های شهر
بی هراس از چشمان وقیح ِ بیگانه –
در سکوت، با سفره ی خورشید به دیدارتان می آییم.
ای که نام شما پژواک اسطوره هاست
و کمان ِ رنگین ِ راه هایتان بر مدار آزادی
در گستره تاریخ، حک شده است.
پرتو نوری علاء
بیستم جولای دو هزار و نه میلادی