بیژن در سن ۱۶ سالگی دیپلم گرفت و برای ادامه تحصیل به انگلستان رفت. از همان ابتدا که وارد دانشگاه پزشکی شد با جنبش دانشجوئی همکاری کرد. دانشگاه لندن از او تعهد خواست که بعد از پایان دانشگاه پزشکی باید در لندن باقی بماند ولی بیژن قبول نکرد و پس از تغییر رشته، وارد دانشگاه شیمی شد. به دنبال وقوع انقلاب در ایران، بیژن به کشور برگشت.
بعد از یک مدت انقلاب فرهنگی شد و دانشگاهها بسته شد و بیژن خانهنشین شد. یکی از دوستانش بعد از دستگیری او را لو داد و مأمورین او را دستگیر کردند. ما تا چهار ماه نمیدانستیم چه بهروز او آمده است. از این کمیته به آن کمیته و از این زندان به آن زندان میرفتیم. بعد از چهار ماه فهمیدم که در زندان اوین است و به ملاقاتش رفتم. بیژن دو سال در زندان اوین بلاتکلیف ماند. و ماهی یک بار به ما اجازه ملاقات میدادند، که ملاقات پشت یک شیشه بسیار کدر و با تلفن صورت میگرفت، و من هیچوقت نتوانستم عزیزم را قبل از مرگ در آغوش بگیرم و او را لمس کنم.
رژیم محیط ملاقات را طوری درست کرده بود که از همان لحظه ورود، ترس و اضطراب ایجاد کند. همه ما را در یک اتاق برای مدتهای طولانی به انتظار میگذاشتند و بعد شناسنامهها را جمع میکردند و دوباره انتظار بود و انتظار. بعد میآمدند و نام کسانی را که با ملاقاتشان موافقت شده بود را میخواندند و بقیه را به خانه میفرستادند. برخورد مأمورین با پدرها و مادرها خیلی توهینآمیز بود. بیژن مطمئن بود که او آزاد میشود. بیژن بعد از دو سال در دادگاه چنددقیقهای محکومبه ۱۰ سال زندان شد. جائی که حتی اجازه صحبت و یا دفاع از خود را به او ندادند. باورش نمیشد که بعد از دو سال بلاتکلیفی به جرم ارتباط با گروهکها و خواندن کتابهای ضاله دستگیر و محکوم به ۱۰ سال زندان شده است. او به خاطر علاقه به وطن از لندن به ایران برگشت. مدتها به خاطر حکم صادرشده شکایت کردم و قاضی گفت تنها راه کم کردن مدت محکومیت بیژن، همکاری او با ما است.
حتی بعد از محاکمه و حکم دادن به زندانیان، آنها را اذیت میکردند و کتک میزدند و گاهی یک ماه درمیان هم به ما اجازه ملاقات نمیدادند. با پدران و مادران نامههای مشترک مینوشتیم و به آیتالله منتظری میدادیم. و اکثراً اتفاقی نمیافتاد. اکثراً با آب خیلی سرد دوش میگرفتند چون آبگرمکن زندان کار نمیکرد . غذاها همیشه خیلی کم بود و اصلاً سیر نمیشدند. شرایط زندان خیلی بد بود. با یک عده از پدران و مادران به دادگستری رفتیم ولی آنها همه ما را در اتاقی کردند و فیلم مجاهدین را که در عراق با صدام حسین بودند نشان دادند که یکی از مادران فریاد زد و اعتراض کرد که بجای اینکه به ما فیلم نشان بدهید به حقوق اولیه بچههای ما که زندانی سیاسی هستند رسیدگی کنید. و یکی از مادران گفت حداقل با فرزندان ما کاری را بکنید که با اسیران عراقی میکنید.
مأمورین تمام پدران و مادران را با زور داخل اتوبوس کردند و به اوین انتقال دادند. در آنجا چشمهای همه ما را بستند و در راهروها نشاندند و برگههای زیادی دادند تا آنها را پرکنیم و بعد به گردن ما شماره انداختند و بهعنوان مجرم از ما عکس گرفتند و بعد تا پاسی از شب گذشته ما را در آنجا نگاه داشتند و بعد از نیمهشب، همه ما را سوار اتوبوس کردند و در جاده پیاده کردند و بدون اینکه فکر کنند که حالا ما چطوری میتوانیم به خانههای خود برگردیم.
در تیرماه سال ۶۷ ناگهان ملاقات زندانیها قطع شد. و چندهفتهای گذشت که زمزمه اعدامهای مجاهدین شروع شد. وقتی بازهم به ما ملاقات ندادند ما همه خیلی نگران شدیم اما مأمورین به ما هیچ جوابی نمیداند، فقط میگفتند بروید خانه و ما با شما تماس میگیریم و بعدها فهمیدیم که آنها بعد از اعدام مجاهدین از ۵ تا ۷ شهریور شروع به اعدام گروههای مارکسیستی کردند و آنها را در گورهای دستهجمعی خاوران دفن کردند. من شروع کردم رفتم به مجالس ختم دوستان بیژن که کشتهشده بودند. مأموران میگفتند که اجازه برگزاری مراسم ندارید، ولی خانوادهها بیاعتنا به دستورهای مأمورین، برای عزیزان خود در خانهشان مراسم برگزار میکردند. روز ۱۳ آذر با دخترم به اوین رفتم و این بار به من شمارهای دادند و گفتند برو و بگو شوهرت بیاید و من فهمیدم که باید اتفاقی برای بیژن افتاده باشد. نمیدو نم به چه صورتی خودم را از اوین به خانه رساندم. خانه از فامیل و آشنایان پرشده بود. بعداً فهمیدم که همهچیز بهسرعت اتفاق افتاده بود. هیئت مرگ که شامل اشراقی، نیری، پورمحمدی، رئیسی، ناصریان، لشکری و شوشتری بود زندانیهای چپ را صدا کرده بودند و پرسیده بودند که آیا به اسلام اعتقاد داری؟ آیا نماز میخوانی؟ آیا جمهوری اسلامی را قبول داری؟ زندانیان نمیدانستند که جواب منفی دادن به این پرسشها باعث مرگشان میشود.
در مدتزمان خیلی کوتاهی حدوداً ۵۰۰۰ دگراندیش را به جوخههای مرگ سپردند. اولین بار که به خاوران رفتم قلب ام آتش گرفت؛ حتی در مرگ هم به بچههای ما ظلم کرده بودند. یکتکه خاک – نه گلی و نه درختی. مادران همه چروکیده شده بودند. مادران نمیدانستند که عزیزانشان در کجای خاک هستند، ولی گلهایی را که آورده بودند در تمام جاها پخش میکردند و سعی میکردند نزدیک به هم باشند. این رژیم حتی داشتن یک سنگقبر را هم از ما دریغ کرد. در مسیر خاوران یک کمیته تشکیل داده بودند تا پاسداران ما را اذیت کنند. بعضی روزها ما را از نیمهراه برمیگرداند و نمیگذاشتند به خاوران برویم و بعضی روزها ما را دستگیر میکردند و به اوین میبردند.
همیشه به خانوادهها میگفتند که حق ندارید دستهجمعی به خاوران بروید و خانوادهها میگفتند شما خودتان بچههای ما را دستهجمعی کشتید و ما ناگزیر دستهجمعی به دیدار فرزندانمان میرویم. ما هنوز منتظریم تا بدانیم که چه شد و هنوز هیچکدام از مسئولین و مقامات دولتی در این مورد حرفی نزدند و هنوز بخش زیادی از این فاجعه بهصورت معما باقیمانده است.
من نه میبخشم و نه فراموش میکنم. من اعتقاد به اعدام و یا چشم در برابر چشم ندارم ولی من دنبال حقیقت هستم . چه کسانی بیژن و بیژنها را اعدام کردهاند؟ چرا و چه کسانی مجریان این تصمیمگیری بودند؟ تمام ارگانهای جمهوری اسلامی باید پاسخگو باشند ما باید بدانیم که فرزندان ما چه کرده بودند که مجازات اعدام داشتند. چه تصمیماتی باعث وقوع این جنایت شد که در آینده دیگر از این اتفاقات برای فرزندان ما نیافتد. من نمیخواهم که مملکت ام دیگر زندان سیاسی داشته باشد . مادر بازرگان آخرین کارتی که در روز مادر بیژن بهش هدیه داده بود را نشان داد و شعری را که بیژن برایش نوشته بود خواند.
————————–
*خانم بازرگان، مادر بیژن بازرگان است. بیژن بازرگان از اعضای تشکیلات اتحادیه کمونیستها بود.
این گزارش توسط سازمان فداییان خلق ایران(اکثریت) – واحد آمریکای شمالی، تهیه شده است.