این پرنده، که نشسته بر بام دلت، پر نخواهد زد، هرچه سنگش بزنی
فکر را، اندیشه کردم، و واژه ها را، به کمک گرفتم، خواستم تو را بسرایم، چرا که از تو گفتن، دلی همراز می خواهد.
اما
آنچه، سروده ام :
صفای زندگی را با تو می خواهم – دلم دریاست، گنُورا باور کن
سهیل و شرجی و نعشی را می خواهم – سفر را باور کن
صدای عشق را می خواهم، زند رعشه بر تیشه ی جانم
سرود و نام تو می خواهم – مرا ای یار باورکن.
زلالی آن چشمه، که ازچشمان تو می ریزد
همان شوق دگر، یک بار، باز می خواهم، عشق را باور کن
دوباره، زایشی دیگر می خواهم، مرا بارور کن
ازآن عطر و تن و بویت
ازآن دستان پر مهرت، ازآن گیسوی افشانت
و این را باز می خواهم، خودرا باور کن.
ازآن یادها، ازآن خاطر، هزاران حرف ها دارم
ازآن عصرها، ازآن شب ها، هزاران قصه ها دارم
برآن بال خیالت زنده ام امروز، وگرنه عمر بگذشت
دوباره، آن را می خواهم مرا باور کن.
جاودانه عشقت، دشت خاطره هاست
یاد آر، که بهت گفتم
آبی چشمات، مرانیست عزیز، راه دگر
راهم باش، که دگر بیش به گمراه نروم
یادت هست که چه گفتی به من، درآن شب که نشستی بر بام دلم
وه، چه زیبا گفتی :
-این پرنده، که نشسته بر بام دلت، پر نخواهد زد، هرچه سنگش بزنی
نزدم سنگ، ولی …
اما من و دل، هنوز دل تنگ توایم.
کاوه داد