بهار آمدو گل رخ ز پرده وا نکند
نگاه مهر،کسی، سوی آشنا نکند
چه پرده است که مطرب نوازد از سر درد
که جز فسوس و دریغی به حال ما نکند
بیا که حاصل عمری نگشت راحت جان
برو که باقی این نیزاکتفا نکند
برو بهار که دنیا لهیب آتش شد
میان مخمصه کس لب به خنده وانکند
مرادریغ و تورا شادی جهان در کام
هزار حیف که غم جانِ ما رها نکند
شنوکه بوم شرارت به بام ما خوانَد
خموش کی شوداو تاکه شر به پا نکند؟
گریخت شادی ازین بام ودر برو واعظ
که کس به زاغ درین باغ اقتدا نکند
هزار حیف که گل آید و صفا نَبُوَد
هزاردرد که دارو ورا شفا نکند
بنال بلبل بیدل به غربتِ گل سرخ
که خُفت وعهدِ ورا،هیچکس وفا نکند
بیا که صحن چمن داغدارِصدلالهَ ست
چه زخمهاست به دلها که کس دوا نکند
بنوش باده خونرنگ و دَم مزن مستور
که دل پریش دگر،رغبتِ صفا نکند