مرد: زن کمی حیا کن، این همه داد و هوار راه ننداز، زشت است، ما آبرو و حیائی داریم در این محل، خوبیت ندارد، خجالت هم خوب چیزی هست.
زن قوری را از بغل منقل برداشت و دوتا چای خوشرنگ برای خودش و همدلش توی استکان کمر باریک که از دبی آورده بود ریخت و قلیانی که تازه تنباکویش را عوض کرده بود را گذاشت جلو رویش و نی آنرا به لب گرفت.
صدای قلیان برایش انگار نغمه ای بود که از دل حُزن آلود ام کلثوم در انت عمری بر می آمد.
رو کرد به همدلش و گفت این روزا حاج آقا فیلش هوای هندوستان کرده و نغمه ای تازه زمزمزه می کند.
پررو و بی حیا می گوید شصت سال که عمری نیست تازه اول عمر و فراغت و…
فکر کرده حالا که قانون به نفع او و امثال آنها توی این زمونه هست، هر غلطی که دلشان بخواهد می توانند بکنند. کور خوانده اند.
کاری سرش بیارم که هیچ وقت، فیلش هوای هندوستان نکند!
…
در خونه بازه، حیا گربه کجاست؟
می گوید عمری از تو حاج خانم گذشته و در چند صباح زندگی ظلم است که شما یک پایت تو مطبخ باشد و یک پایت پای گهواره.
تو باید در این وانفسای عمر حاج خانم باشی و…
کور خوانده. هر گردی گردو نیست و من از آن زنی هائی نیستم که بسپارم سرنوشتم را به دست حضرت عباس…
مرد: حیا هم خوب چیزی هست، این الم شنگه ها را بزار کنار، بشین سر خونه و زندگیت. من که نمی خواهم کار خلاف شرع بکنم، همین حاج عبداله خودمون را نگاه کن. مگه هم زن رسمی ندارد، و هم صیغه ای. تازه من که نه صیغه ایش را دارم و نه چهار تا رسمی اش.
می خواهم زنی بگیرم کمک حال تو باشد.
تو صاحب خانه ای، هر کس بیاید مهمان است.
مساله من زن گرفتن و هوو آوردن بر سر تو نیست. زن گرفتن من، به دنیا آوردن پسر و پسر هائی هست، این چند تا ملک ناقابل و کارخانه هائی که داریم احتیاج به مدیریت دارند.
زن گرفتنم را برای هوا و هوس خودم نمی خواهم.
من پسر می خواهم که فردا که مُردم، کسی باشه این چند تا شرکت و چند تکه زمین و چندر غازی که توی بانک خارج دارم به حساب و کتابش رسیدگی کند. تو که ماشاالله و صد ماشاالله برایم همه دختر زائیدی!
زن دو زاریش بیشتر افتاد. ده شاهی بده آش و به همین خیال باش.
مشکل و درد تو، پسر داشتن نیست، حال بگذریم که این مساله دست من و تو نیست
اگر این بود، می باید تو سالهای پیش به این فکر می افتادی نه حالا که پات لب گوره.
مشکل تو چیز دیگری است. دلت هوای جوجه کباب کرده وگرنه تا حالا تمام شرکت ها و کارهای آن را همین دختر ها راست و ریست نکرده اند.
خجالت داره مرد. نه به آن تسبیح و ریش و هر سال حج رفتنت، نه اینکه چشم هرزه ات افتاده دنبال آن دختر معصوم.
شرم داره مرد. او همسن و سال دخترت طوبا می باشد. چطوری رویت میشود توی روی دخترات نگاه کنی؟
مرد: ببین زن، هیچ جای حدیث و حتی قرآن نیامده است که ازدواج من و امثال من ربطی به سن و سال و امثالهم دارد.
تو از خودت بگو. لطفأ از دخترهایم مایع نذار.
زن داشت دیوانه میشد. انگار تمام گفته هایش به سنگ می خورد.
نه شرم و نه حیائی در او میدید، و نه پشیمانی. شرع و قانون هم به نفع مرد ها بود.
طلاق را هم وسیله ای مناسب برای فشار به او نمی دید.
او خود خوب می دانست که پیشنهاد طلاق وسیله مناسبی نیست.
(آدم کور چه می خواهد؟ دو چشم بینا!).
زن در خود به اندیشه نشست.
مساله زن گرفتن حاج آقا را در جمع خانوادگی طرح کند؟
…
حاج آقا، سرمست زمان و آینده ی پیش رو، کبکش خروس می خواند،
از طرف دیگر حاج خانم در تدارک پاتک زدن به خواسته های حاج آقا بود.
دختران با مادر شان همدل بودند.
برای آنها سخت بود، وقتی نگاهی به سن و سال صُمیه می کردند. همسن طوبا بود که هفده سالی خود را پُر می کرد.
طوبا، درمخالفت این انتخاب، سر سخت تر از دو خواهر بود. صُمیه را می شناخت. با هم همکلاس بودند. گر چه صمیمی با هم نبودند. همیشه دلش می خواست که با او دوست شود ولی صُمیه از او دوری می کرد.
حال برایش داشت روشن میشد این امتناع و دوری از کجا ناشی میشد.
او هرگز به این احتمال فکر نکرده بود و بی خبر از همه چیز بود…
حاج آقا، با آن ذهن حقیرش، می دانست که چه اتفاقی دارد می افتد.
او داشت متوجه میشد که دیگه احکام و شرع دارد ترق می خورد.
به خودش لعن و نفرین کرد که چرا دختراش را به درس و علم تشویق می کرد.
خود را دریک بن بست می دید. هیچکدام اعضای خانواده با او موافق نبودند، اما او از خواسته های خود عقب نشینی نمیکرد.
شرایط در خانواده داشت شکل تازه ای به خود میگرفت. بنوعی، حقوق پدر داشت به سُخره گرفته میشد.
در شهرستان های جنوب همیشه نتیجه منفی سنت در خانواده ها بیشتر بر فرزندان بوده تا جنبه مثبت آن. بخصوص به خاطر شرایط معیشت و عدم آگاهی در آن زمان.
اما امروز علم دارد چشم ها را باز می کند، حتی در استان های محروم جنوب نگاه رئیس و ریاست در خانواده داشت ترک می خورد.
صمیه، راه حل زندگی خود را گفتگو با طوبا می دید.
پس از آن کلاس درس، که مبحث آن زندگی بود در باورها.
هر دو دل شوره های خود را کنار گذاشتد. خود را به باور بیشتر گره زدند. صُمیه لحن صدایش حُزن داشت، طوبا او را درک می کرد.
…..
می دانم تو و خانواده ات موافق این ازدواج نیستید و خانواده من هم رضایت ندارند، اما قانون امروز در جامعه ما علم نیست، شریعت است و زور.
طوبا حرف های صُمیه را خوب می فهمید. یک لحظه خود را جای او گذاشت و این بیت از حافظ، مرد غزل، را زمزمه کرد.
«من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم»
او را بغل کرد و گفت من و خانواده ام در کنارت هستیم. مادرم را می فرستم که با خانواده ات صحبت کند. اینکه خانواده ات مخالف این ازدواج هستند نشانه ی خوب و مثبتی میباشد.
صُمیه در خود احساسی دیگری حس کرد و صحبت با طوبا او را از این ازدواج نا خواسته به فرازی دیگر گره زد.
…
حاج آقا هنوز در توهمات خودش دست و پا می زد.