دیشب خواب شهر سال گذشتە را دیدم. در خوابم همە چیز بە طرز خارق العادەای با سرعت پایینی در جریان بود. انگار پیچ سرعت را بە طرف شمارە صفر کمی چرخاندەبودند. آدمها، ماشینها، گاری ها، دستفروشها، بچەها، آب درون جوی ها، حرفها و کلا همە آن چیزهائی کە می توانستند در جریان یک روز عادی اتفاق بیافتند، چقدر آهستە و آرام اتفاق می افتادند.
و صبح کە از خواب پریدم، تا چند ثانیەای قدرت تماسم را با محیط از دست دادم. نمی دانستم کجایم، اما با همان آرامی و آرامش درون خوابم بالاخرە همە چیز بە جای اول خود بازگشت. پدر و مادر نبودند. حتما طبقە بالا بودند، و کاری داشتند. و بە فکر فرورفتم. تصور کن زمان این چنین آهستەتر شود. آنگاە همە چیز خیلی آرامتر اتفاق می افتد. همە حوادث بنوعی عقب می افتند، چە برای وقوع و چە در جریان وقوع. و جنگی کە قراربود دربگیرد بە احتمال قوی تا حالا اتفاق نیافتادەبود، و بنابراین ما هنوز در سال گذشتە زندگی می کردیم.
اما،… اما کمی صبر کنید! درستە حوادث قرار است دیرتر اتفاق بیافتند، اما سرانجام روی می دهند و این بار بە همان نسبت قرار است دیرتر پایان یابند. و بە این ترتیب عمق فاجعە بیشتر می شود. و بە این ترتیب قرار است آدمها بیشتر در بطن حوادثی قرار بگیرند کە قدرت تخریب مادی و معنوی آن سر بە آسمان می زند. و حرفها! و آدمها قرار است در چنین دنیائی با صرف زمان بیشتری با هم پیام مبادلە کنند. آە عجب دنیائی!
بە اطراف خودم نگاهی می کنم. علیرغم هر چیزی خوشحالم کە بە درون سرعت عادی زمان برگشتەام. بهرحال بە همان سرعتی کە جنگ اتفاق افتاد، می تواند بە همان سرعت هم تمام شود. آە، چە احساس خوبی! پیش خودم می گویم مثل اینکە در سرعت زمانی کە ما آدمها در آن قرار گرفتەایم باید منطقی از قبل وجود داشتەباشد. انگار همە چیز با جثە کوچک و پر از نکبت ما بخوبی خوانائی دارد. گوئی کسی و یا چیزی از میزان توان ما و سطح تحمل ما خبر دارد. و تصور کن لحظەهائی را کە هواپیماها قرار بود در آن از آسمان شهر بگذرند و بمبهای خود را فروبریزند، و یا آدمها قرار بود در آنها در فاصلە زمانی بیشتری مرگ و زخمی شدن خود را تجربە کنند،… آە، چە فاجعە غیرقابل تصوری!
و من می فهمم با اینکە پدر فاصلە خود با روزهای خوب گذشتە را با کیلومتر حساب می کرد، اما در اساس فاصلە ما با آن روزها بحث زمان است،… بحث لحظەها و ساعتها و روزهاست، بحث ماهها و سالهاست. اما نە، اشتباە می کنم بحث زمان بحث لحظەها و ساعتها و… نیست، نە، بحث خود زمان است، آن ‘زمان’ی کە حادثە شروع می شود و پایان می یابد. پس ما با حوادث زیاد فاصلە نداریم. آنها هر لحظە می توانند اتفاق بیافتند. ما در کنار همدیگر هستیم و بشدت بە هم چسبیدە، تنها اینکە هنوز حضور همدیگر را احساس نمی کنیم.
شبی پدر مرتب بە من نگاە می کند. در حالیکە بە رادیو گوش می دهد و سیگارش را دود می کند، نگاهش را از من برنمی دارد. و من کە نمی دانم چە واکنشی داشتەباشم، سعی می کنم بە چیزی خودم را سرگرم کنم کە پدر می گوید”
ـ “ریش و سبیلت بیشتر شدە، اما انگاری یهوئی چند سال پیرتر شدی، انگاری خیلی مرد شدی، فکر کنم بە ریش و سبیلت هم نیست، بیشتر بە حالت چهرتە، بە نگاهتە،… یە جورایی انگار یدفعە چند سالی از سنت گذشتە!”
مادر معتقد است کە خواب برعکس است. هر چیزی را در خواب ببینی، عکس آن در دنیای واقعی اتفاق می افتد. بە خودم می گویم مثل اینکە مادر درست می گوید. چهرە بیشتر مردانە شدەام، همان تعبیر زمان آهستە درون خوابم است. و از اینکە پیرتر شدەام نمی دانم خوشحال باشم یا غمگین. پس برعکس خوابم، زمان سریعتر گذشتەاست. پدر می گوید:
ـ “همین روزا یقەتو می گیرن، می دونی کە دیگە سربازی، و سربازبودن هم ربطی بە این ندارە کە آدم چقدر بە آن معتقد باشە، درست مثە درس خوندنە، اجباریە، آرە اجباریە!”
پدر درست می گوید. تابستان من هیجدە سالم می شود. و هیجدە سال کە بشوم یک سال از عمر دو سالە سربازشدنم را کماکان در جنگ گذراندەام و نمی دانم کە اگر سرباز شدم، این یک سال را چگونە برایم حساب خواهندکرد. و از سئوال احمقانە خودم خندەام می گیرد. سربازی بە جنگ و جبهە نیست، بە لباسی است کە می پوشی و بە حضور در پادگان و واحد نظامی هست کە باید عضو آن باشی،… رسما. و من اگر سرباز بشوم، حتما سرباز دلیری خواهم بود. منی کە ماهها مستقیما بمبارانها و توپ بارانها را تجربە کردەام، حتما سرباز کارکشتەای خواهم شد. دیگر دلم از غرش سهمناک هواپیماها نخواهد لرزید. و مورد تحسین قرار خواهم گرفت. اما نە، سربازشدن را دوست ندارم. نە از تنهائی پدر و مادری کە قبلا در مورد آن بحث کردەبودم، نە،… احساس می کنم بە علت همان بحث زمان باشد کە همین حالا مطرح کردم. من اگر با گذشتە خوب خودم این قدر فاصلە نزدیکی داشتەباشم، واقعا احمقانە است خود را بە دست زندگی بسپارم کە یکدفعە می تواند از معنا تهی شود. نە، من باید بە انتظار روزهای خوب گذشتە باقی بمانم. روزهائی کە بر می گردند و آسمان همانی را انعکاس خواهدداد کە بعنوان زندگی عادی از آن تعبیر می شود.
اما راستی چە کسی سراغ من را می گیرد؟ پایگاە داخل شهر؟ همان جائی کە ما بە آن سر می زنیم؟ همان جائی کە آدمهایش مرتب عوض می شوند؟ نە، کسی حواسش نیست. تنها کافیست من بە آنجا نروم. و تازە، کسی در درون جنگ حواسش بە سرباز شدن کسی نیست کە از اولین روز جنگ را تجربە کردەاست و قرار است تا آخرش هم تجربە کند. و ماندن در این شهر، عین خود مقاومت است، البتە اگر قرار است در این معنا مقاومتی وجود داشتەباشد. و ناگهان از تجربە کردن دوبارە این احساس کە من اساسا آدم ترسوئی نیستم، خوشحال می شوم. بە خودم می گویم قرار نیست کە همە آدمها تفنگ بە دست بگیرند، همین بودن با کوچەها و خانەهای تنها عین مقاومت است. دشمن از دور بوی ترس بە مشامش می رسد، و اگر خانەها و کوچەها تنها نباشند این احساس ترس را از خود بروز نمی دهند.
و من ناگهان بیشتر عاشق می شوم. انگار از کسی متنفر نیستم. و شاید عشق همان عادت باشد کە بە عادت خود باور آوردەاست و بە خود می گوید کە بدون این عادت زندگی کاملا بی معناست. و عادتی کە با آن احساس باشد، بی گمان همان عشق است.
و شبی بە خودم می گویم “من بزرگترین میهن پرست دنیا هستم.” آرە هستم، بدون اینکە کسی این را بە من یاد دادەباشد. و یا مثل اینکە کسی دارد یاد می دهد، بدون اینکە من مستقیما حضورش را احساس کنم.
و همیشە در کوچەها و خانەهای خلوت، نگاههای سنگین اش را روی پشت گردن احساس کردەام، بدون اینکە بخود اجازە دهم برگردم و بە چشمان نگرانش خیرەشوم. البتە او هم این را دوست ندارد. مگر نە اینکە بهترین عشق، عشق یکطرفەای است کە دنیایش را تنها خودش ترسیم می کند!؟
ادامە دارد