در انتظار سحرم
گفته بودی سحر می آیم
از شب پرسیدم، کی سحر خواهد شد
گفت هنوز…
آن زمان آهی کشیدم، و خوابم برد
چشم گشودم، دیدم سحر است
بلبلان می خواندند
خورشید و سپیده هایش، به صبح سلامی می گفتند
…
چرخ زدم، به دور خود
فکر کردم که دور ترک آمده ای و پنهانی
…
اما هنوز در انتظار سحرم.