آزادی ای کلام حق بنگر
خاک است که شد کنون ترا بر سر
گلگون کفنا که جان ز کف دادی
تا قصه ی غم به سر رسد آخر
افسوس که در بهار آزادی
جای گل و ساقه های بارآور
رویید زخاک، خار استبداد
رویید به دشت، دشنه وخنجر
ای آنکه به نام دین کنی رنگی
از خون برادران من بستر
با زور نشد جهان به کام کس
نفروخت کسی عقیده را با زر
گر بسته ای از کرم در زندان
بگشوده ای از غضب در دیگر
شد دامن مادران خونین دل
از خون هزار مرد میدان تر
خون بود که ریخت از در ودیوار
جان بود که باخت مرد گل پرور
پاداش چنین دهند انسان را
بعد از همه روزهای درد آور؟
دین گفت:دهان ببند اگر حق گفت؟
گرخواست پرد پرنده، بندش پر؟
این حکم که تو ز جهل و کین دادی
ای وای کجا شود مرا باور؟
نه خانگی ام نه در خیابانم
حیرانم ازآنچه آمدم برسر
پنداشته ای که خلق جان داده
تا بر سر من زنو رود معجر؟
جان داده رفیق راه آزادی
تا باز شوم کمینه و احقر؟
بی مایه زند به تار دولت چنگ
جان باخته را نصیب شد نشتر
شهد است به ساغر دغلکاران
زهر است به کام دوستان اندر
ای آنکه به حیله و ریا گشتی
خورشید طلوع کرده از خاور
بردار حکایت من و ما را
اندیشه به”ما” کن و ز”من”بگذ ر
تاریخ دوباره می شود تکرار
این قصه ی نیمه می شود آخر
هشدار که آن نماند و این هم نیز
آینده به کار ما شود داو ر
مینا اسدی…اسفند ماه سال۱۳۵۷…تهران