بر بال خیال تو سر گذاشتم، آسمان و دریا را آبی دیدم، زلال همچون چشمان تو. پاک و روشن مثل سپیدی قلبت. در خود ویران شدم. از بی مهری روزگار و سنت گریستم. چندی بخود آمدم که بی مهری روزگار و سنت با گریه زدوده نمی شود.
وقتی که گفتی خداحافظ برای همیشه، گریه ام گرفت. سکوت و دل تنگی سنگین …
فرو ریختم. زلالی عشقت همچون حباب ته نشین و کدر میشد. خالیِ خالی شدم. وقتی که می آمدی گرم و زلال میشدم. بلندای صدایت آرامشی بود در تن و جانم و لبخند هایت امیدی بودند برای فردایم. فردائی که آرزوی ما بود!
دو شمع در جشن تولدت روشن کردم و به انتطار نشستم که از در به درون آئی.
هرگز نیامدی. شمع سوخت، جان سوخت، امید سوخت و تو نیامدی!
زان پس اینگونه سرودم
سهیل نام دیگر تو هست
وقتی که می آمدی خنکایت تن را میشست
و نسیم تنت، شهر را سرشار از یاسمن می کرد
کوچه ها پُر از عطر می شدند
و زندگی رنگ و فراز دیگری می گرفت
اما افسوس،
آخرین دیدار …
دغدغه ام این بود
فرو نریزد این سقف بر سرما.
مطلب مرتبط: http://kar-online.com?p=95945