مغزت را خسته مکن
این پازل درهم خاطره ها را
یارای چیدنت نیست !
تکه ای را سال های سال پیش تر
در قهوه خانه ی جوانی جا گذاشته ای ،
قطعه ای را در دیوار سیمانی سلول ،
تکه ای را مادر با خویشتن برد
قطعه ای دیگر را
در تپه های بیداد اعدام کردند!
نه ، مغزت را بیهوده خسته مکن
این پازل در هم خاطره ها را
هیچگاه یارای چیدنت نیست !
پنجره را بازکن ،
شتاب ابری راکه می گذرد
در سوسوی مهتاب
تماشا کن
لیوانی آب خنک بنوش
وشاید فنجانی چای داغ
و مویه های غریب شبانه را فریاد کن!
همین قطعه ها را که یافته ای
در آلبوم خاطره ات بچین
و فکر کن فردا چه روز زوشنی است !
۲:۲۰ بامداد ۱۷/۱۲/۹۴
هاتف رحمانی