در سرزمین ابرهای سنگین
در سوز برفهای یخ زده از نعره سحر
در خوف زوزه گرگان به قیر شب سیاه
لک لکها می خشکند به سر شاخه های لخت
از بادها ، ابرها و تندر سوزان.
در سرزمین هجرت مرغان عشق و ناز
دختران غمگین، از سایه های خویش گریزانند
آشیانه نمیسازند لک لک ها
آواره و سرگردان بر برجهای ده
از دیوار همسایه گان هراسناکند
از نیرنگ حرامیان در وحشت
از غارت بی امان هستی مردم
به تاریک خانه های دور پناه می برند.
این سوخته سیاه و این تندر کدر
این ابر قیرین، این روغن ذغال
این جامه کدر به تن بالهای قو
فرهنگ بازمانده ز تاراج وحشیان
فرهنگ نسل حاکم بر مردم اسیر
فرهنگ برده دار به بازار دختران
این چرک خونین بر کهنه روغنی
این تیره جامه به تنهای تو و من
از تن نمی رود این قیر یخ زده.
این لک لکان گم شده در هجرت غریب
این کهربای قطب به قطب یکین و منگ
در سرزمین دوست همانجا که در سحر
خورشید را بدزدند، جغدان شب پرست
سقف شبان تیره چو چادر به روز باز
از قعر بربریت ، از قبر کژدمان
در عصر فتح انسان بر کهکشان دور
تصلیب عشق به گاه غروب زرد
رقص جنون عقرب در شام های تار
نوروز را به قتلگاه سیه چال جمکران.
در فصل کوچ مرغان بر بالهای باد
در فصل آبریزان بر دامن نسیم
مرغی به بال زخمین از سرزمین دور
بگریخته ز خانه از آشیان خویش
با جامه ای سیاه به تن در غزای دوست
در سرزمین غربت او در گریز و زار
از خویشتن گریزان، چون قطب کهربا
او از سفر نمانده، از دوستان به دور
گم کرده خویشتن را در جمع خویشتن .