اسطورههایی که بیانگر نخبه گرایی هستند، بهنگام شدت تمایلات قدرت طلبی، بخصوص قدرت توتالیتر بروز میکنند. آنها بیانگر قدرت بمثابه روابط قوای متخاصم هستند. بعنوان مثال اسطوره «نژاد برتر» با پیدایش انسان پیدا شده اند، و در زمان ما، حتی در «جامعههای سوسیالیستی» که بر اساس نفی هرگونه مرزبندی اجتماعی از جمله نژادی بوجود آمده بودند، تاریخ و رشتههای گوناگون علم اجتماعی در کارند تا برتری نژاد روس را اثبات کنند!
بگذریم از برتری طلبی های قدیمی یهودی که بنابر آن، این قوم «قوم برگزیده» است و مسیحی که کلیسایش خدای مجسم است. و بگوییم با آنکه تجربه نژادپرستی نازیها و فاشیستها، در پی میلیونها قربانی و ویرانی که در کشورهای جنگزده ببارآورد، به پایان رسید، در قلمرو اسلامی وزیر دفاع عراق در رژیم صدام میگفت: سرباز عرب (عراقی) به دنیا آمده است تا ایرانی را بکُشد! در افریقا، در اروپا، در آمریکای شمالی و جنوبی، «نژادهای پست» برای رهایی و آزادی خود مبارزه میکنند. از اینرو، این اسطورهها را ره آورد قدرت مداری و زیادت طلبی بایستی شناخت. هر بار که «طاغوت» استبداد توتالیتر و غیر آن را بوجود میآورند، خود را خدای مجسم میشمارند و هر قومی که به راه زورگویی میرود، خود را از نژاد ویژه میخواند. باید اقرار داشت که نه شرق، نه غرب، نه شمال و نه جنوب، نه دنیای پایین و نه دنیای بالا، از ویژگی خدایی برخوردار نیستند.
عمومیترین اسطورهها، اسطوره شخصیت و رایج ترین کیشها، کیش شخصیت است. یادآور شوم که در نزد یهودیان و مسیحیان و «جامعههای مدرن»، اکتفا میشود. در تحقیق در باره سیر تحول مسیحیت، چگونگی پیدا شدن نظریه «تجسم» تشریح شدهاست: عیسی فرزند خدا شد و کلیسا مظهر تثلیث و بیشتر از آن، « «تجسم» اَب و ابن و روح القدس، گشت. اما پیش از مسیحیان، یهودیان نیز پیامبر خود را فرزند خدا میخواندند. و بعد از اولی و پیش از دومی، اسکندر و همانندهایش هم خود را نخست فرزند خدا و سپس خودِ خدا میشمردند.
و بعد از اینها، در اسلام نیز، پابپای تحول دین به نظریه قدرت توتالیتر که همان جریان کلیسا زدگی بود، در مذاهبی چند و بعضی فرق متصوفه، نظریه «تجسم» پذیرفته گشت. از آن ادیان که بگذریم، در ادیان جدید یا «ایدئولوژیها» تمایل توتالیتاریستی با خدا سازی رهبر همراه و از این راه بروز میکند. همان امر واقع قدیم است که در شکل جدید واقع میشود. همان فرعونیت است که شکل جدید بخود میگیرد.
وقتی قوم یهود، در مقام سلطهطلبی، محتاج آن شد که خود را قوم برگزیده بخواند، پیامبرش باید به مقام فرزندی خدا میرسید و دسترسی بخدا، تنها از طریق و با پادرمیانی «قوم برگزیده» ممکن میگشت. در مسیحیت نیز، وقتی رابطه کلیسا با جامعه تغییر میکرد و کلیسا بمثابه قدرت توتالیتر، رب و خدای جامعه مسیحی میگشت، عیسی فرزند خدا میشد.
حال چرا این تمایل بطور مستمر و در همه جامعهها بروز کردهاست و میکند؟ زیرا قدرت، بخصوص نوع توتالیتر آن، بدون تضاد نه بوجود میآید و نه قابل تعریف میشود. تضاد ذاتی قدرت بمثابه فرآورده رابطه قوا است. و در تضاد قوا، بازنده، زور کمتر و برنده، زور بیشتر است. تضاد قانون مرگ است. بنابراین قانون، دست بالای دست بسیار است. بنابراین جز قدرت مطلق که ایجاد شدنی نیست، پشت هر قدرتمداری، روزی به خاک میرسد.
اگر تضاد بر مرگ اساس نگیرد، هیچکس در هیچ قماری و بخصوص در قمار قدرت، شرکت نمیکند. از اینرو، قدرت توتالیتر، بنا بر دو نیاز ناگزیر است دم از خدایی و جاودانگی بزند تا با ایجاد یأس در عموم، رقیبی یا رقیبانی برنخیزند و جامعه، قدرت حاکم را، تقدیر ازلی و ابدی بشمارد و به آن تمکین کند. آن دو نیاز یکی نیاز به زیادت طلبی است چرا که قدرت اگر بر خود نیفزاید، روی به مرگ مینهد و دیگری متقاعدکردن عموم به جاودانگی خویش است و این باور را بدون خدا شدن و خود را خدا یا تجسم خدا باوراندن، نمیتوان به مردمان القاءکرد.
از آنجا که اسطوره شخصیت و اسطوره نخبهگرایی، با اسطورههای دیگر، ساختی بوجود میآورند و در این ساخت، قدرت توتالیتر را بیان میکنند، اسطورههای شخصیت و نخبهگرایی، با اسطورههای زمان و مکان رابطه میجویند. استبدادگرایی قدیم و جدید در اشکال گوناگون، یک جریان فکری مستمرند. این طرز فکر، بر اصالت جبر بنا گشته است. از آنجا که زور اصالت دارد و در این جهان بنا بر جبر است، میان جبر و اختیار نیست که میتوان انتخاب کرد، میان انواع جبرهاست که میتوان و باید انتخاب کرد. تناقض در بیان را از یاد میبرند زیرا قائل به انتخاب میان این و آن جبر میشوند که انتخاب نیست و اگر دو جبر بد و بدتر باشند، تسلیم بد و بدتر و بدترین شدن است.
ولایت مطلقه، در یونان قدیم، نظریه راهنما شد. هم آرای افلاطون در اختیارند و هم آرای ارسطو. بنابراین، دستکم از آن زمان بدینسو، امر واقع مستمر گردید. در همین مسیر، «اختیار» از آن قدرت شد زیرا بدون آن، وجود نیافته از میان میرفت. زین جهت ولایت مطلقه، شکل مذهبی و مرامی به خود گرفته و تا امروز، استمرار جسته است. اما مهمترین وجه مشخصه ولایت مطلقه، تمرکز اموال و سرمایهها و بدست آوردن حق تصمیم و گاه حق انحصاری بر عمل و بخصوص عمل اقتصادی افراد جامعه است.
انحصار کار برای آنکه کسی را از ترس بیکاری یارای مخالفت نباشد و انحصار تصمیم بر نوع کار برای آنکه ساخت اقتصادی با قدرت توتالیتر همآهنگی بجوید و انحصار تعیین میزان و نوع مصرف جامعه و بخصوص سرمایه گذاریها، برای آنکه نیروهای محرکه در اختیار او باشند و او هراندازه از آنها را ضرور دانست، به زور برگرداند و صرف نیازهای قدرت توتالیتر کند.
گردش کار این اقتصاد ولایت مطلقه بر محور تمرکزطلبی است. وقتی استبداد فراگیر مسلط است، اقتصاد نیز اقتصاد مسلط و جهانی میشود. همانسان که یکی از مشخصههای استبداد توتالیتر، توسعه طلبی است، اقتصاد این استبداد نیز بیانگر روابطی است که از راه سلطه گری برقرار میشوند: قشرهای مسلط جامعهها با یکدیگر همداستان میشوند و طبقهای جهانی بوجود میآورند. تنها در دوران ما نیست که مشخصه اقتصادهای مسلط و زیرسلطه، تمرکزطلبی و وحدت مال بدستان جامعههای زیرسلطه با صاحبان قدرت مالی و سیاسی در جهان است. در عصر رژیم ملاتاریا نیز، باندهای جامعههای زیرسلطه، از آن جامعهها میبُرند و با دستگاه فرعونی ولایت فقیه همدست و همداستان میشوند.
به همین منظر ولایت مطلقه بطور طبیعی میتوانند بر انبوه «عوام» سلطه بجویند و آنها را برای تحقق هدفی که خود بر میگزینند، بکاربرند. زین جهت جانبداران ولایت های مطلقه دینی مدعی هستند:
- قدرت حلقهاست که خداوند در دست نامزدِ مأموریت میکند.
- قدرت در شکل برهای که، یگانه است، با نامزد سلطنتبر اسب مینشیند (برهای که با اردشیر بابکان بر اسب شد) و او را از قدرتمندیش آگاه میکند.
- قدرت در شکل فره ایزدی به دارندهاش ابهتی میبخشد و در دیگران میل به اطاعت از او پدید میآید و همگان، طوعاً و کرهً، از او اطاعت میکنند.
- بکاربرندگان قدرت از نژاد ویژهاند.
- خداوند در دل پرهیزگارترین مؤبدان، محبت کسی را اندازد که مأمور تصدی قدرت میشود.
- اجماع مردم به طیب خاطر، فرمانبرداری از کسی را که صاحب فره است، میپذیرند و یا از راه قرارداد، به سلطه یکی بر خود، گردن مینهند.
- قدرت گوهر است و صفت متعالی دارد که خداوند به کسی که توان دریافت آنرا دارد، اعطا میکند.
- خداوند به برگزیدگان خویش ولایت امر بمعنای بسط ید بر جان و مال و ناموس مردم را اعطاء کردهاست. یا خداوند با حاکم پیروز است. چراکه قدت مطلق است و ملک از آن او است و به هرکس خواهد دهد.
بدینسان، تمامی توجیههای بالا و توجیههای دیگر، ترجمان اصل ثنویت رهبری کنندهِ صاحب بسط ید و مطاع و رهبری شونده فاقد اختیار و مطیع است. بنابراین، با اصول آزادی و استقلال در تضاد هستند و بمثابه اندیشه راهنما و رویهای مستمر، در هستی مندی نفی میشوند. سازندگان نظریه ولایت فقیه که از افلاطون و ارسطو اخذ کردهاند- از چند تناقض غافل بودهاند:
امر را جامعه پدید میآورد، بنابراین، ممکن نیست کسی غیر از پدیدآورنده آن را تصدی کند.
اطاعت در مقام تصمیم ناممکن است و، پیش از تصمیم، امری وجود ندارد که ولیامری وجود پیدا کند. اما چون امر را جامعه ایجاد میکند، پس تصمیم را او میگیرد. پس از تصمیم، امر وجود مییابد و نوبت به اجرا میرسد. در مقام اجرا، نیاز به ولیامر میشود. تعیین آن نیز نمیتواند با غیر از تصمیم گیرندگان باشد.
ولایتی که از آن جمهوریت مردم است، نمیتواند اجازه اعمال قدرت بمعنای بکاربردن ترکیبی باشد که زور و پول و علم و فن و… ، است. چراکه ناقض حق است و از حق صادر نمیشود. ولایت عمل به حق و برقرارکردن رابطههای حق با حق یا کارکرد بخشیدن به امرهای واقعی است که مایه آنها حقوق هستند و همبستگی و حیاتنمدی جامعه را میسر میکنند.
اگر پیش از این نمیدانستند قدرت چیست، امروز میدانند که قدرت رابطه میان سلطهگر با زیر سلطه است. آنچه در این رابطه بکار میرود، ترکیبی از زور و مال و علم و فن و این و آن ماده و این و آن نیروی محرکه است. بنابراین، پیش از برقرار شدن رابطه قوا، قدرت وجود ندارد و با قطع رابطه نیز از میان بر میخیزد. پس، وجودی مستقل از رابطه دو ضد در رابطه قوا با یکدیگر، ندارد تا تقدیر و یا… آن را به کس یا کسانی (نخبهها) بدهد. چون ویرانگر حیات، بنابراین، ضد حق است، نه ملک و نه حکم خداوند است.
اگر هم گفته نمیشد که ولایت مطلقه فقیه مقدم و حاکم بر احکام دین است، بسط ید مطلق بر جان و مال و ناموس مردم معنایی جز تقدم قدرت بر حق و حاکمیتش بر حق ندارد. اما تقدم قدرت بر حق، قدرت را بر خداوند مقدم و حاکم میکند. به سخن دیگر، خداوند را متعین و در معرض انکار قرار میدهد. ولایت مطلقه ای که از ازل تا ابد «ملک نخبگان» انگاشته میشود، این ویژهگیها را دارد:
ولایت مطلقه ترجمان ثنویت است. ثنویت مطاع و مطیع، ثنویت ضدین و ثنویت مسلط – زیرسلطه. از اینرو، بیانهای قدرت بر اصل ثنویت یا تثلیث هستند. بنابراین، بسط ید یکی یا اقلیتی بر دیگری یا دیگران، بمثابه امر واقع اجتماعی، بسط ید اقلیت بر اکثریت است. ولایت مطلقه، نسبت به انسان خارجی – داخلی است. توضیح اینکه رابطه یکی با دیگری است. توجیهی که دو طرف برای برقرار کردن رابطه قوا میسازند، درونی است چراکه اندیشه راهنمای آنها این نقش را برعهده دارد.
از اینرو، آنها هم که برای قدرت وجودی قائل بودند و هستند، برآنند که به فرد یا افراد خاصی داده و یا از او یا آنها ستانده میشود، اما در واقع، با برقرار شدن رابطه قوا، دو موقعیت مسلط و زیر سلطه پدید میآید و قدرت و فرآورده این رابطه وترکیبی است که در این رابطه بکار میرود. از اینرو، قدرت دست به دست میشود. بنابر اساطیر نیز، قدرت چون جیوه بیقرار است و به کسی وفا نمیکند. ولایت مطلقه بمثابه قدرت یک سویه و یا دو سویه است. بنابر اساطیر، هرگاه قدرتی که اعطاء شدهاست نا محدود باشد، مردمان باید مطیع محض باشند. و اگر نه، بر مردمان نیز قدرت محدود کننده آن داده میشود. در واقع، بنابر اینکه قدرت رابطه و ترکیبی است که در این رابطه بکار میرود، یک سویه (به معنای فراگیر) یا دو سویه شدنش، بستگی پیدا میکند به تعادل قوا. ولایت مطلقه بسیط نیست و مرکب است.
توضیح اینکه، مجموعه رابطه و ترکیبی که در این رابطه بکار میرود و فکر راهنمایی که آن را توجیه میکند، بر رابطه قوا و «اوتاد» که در این رابطه بکار میروند و رابطه را پابرجا نگاه میدارند و بر فکر راهنما که توجیهگر فرعونیت است و سست بودن تارعنکبوت روابط شخصی قدرت، تصریح میکند. زوال ناپذیری ولایت مطلقه، اسطورهای است که هرگاه بشکند، قدرت نیز زوال میپذیرد. باور همگان به این اسطوره است که سبب اعتیاد به اطاعت از اوامر و نواهی قدرتمداران میشود و خود آنها را نیز، آلت فعل قدرت میکند. تصور همگان ایناست که این و آن قدرتمدار، «قدرت از دست میدهند»، اما قدرت بر جا میماند. این بدانخاطر است که، بنابر باور عمومی که برگردان ناتوان انگاری خویش است،
فرعونیت و دولتهای تبهکار دائمی هستند و نیز شمار بزرگی از انسانها به این اسطوره باور دارند که قدرت زندگیستان و زندگی بخش است. بدینخاطر است که قدرت مداران خود را صاحب «حق» بر زندگی و مرگ «اتباع خود» میدانند. اما این نهیب را بر جانبداران ولایت مطلقه زد که قدرت مرئی و نامرئی است. اینطور باور میشود که بخش نامرئی آن، هماناست که در «دارنده قدرت» است و بخش مشاهدهکردنی آن، موقعیت او و موقعیت مردمی است که مطیع و زیر سلطه او هستند و شماری از ستون پایهها که قدرت «دارنده آن» (در واقع آلت آن)، بر آنها استواری میجوید همچنین از مشاهده کردنیها، یکی خشونت است. بمحض استقرار رابطه مسلطها با زیر سلطهها، به باور زیر سلطهها نیز، اعمال خشونت ضرور است. چراکه اگر زور بکار نرود، مرگ قدرتمدارها و مستبدین اجتنابناپذیر است.
عباد عموزاده