آیا فراموش کرده ای؟
باور نمی کنم، اگر بگوئی فراموش کرده ام!
اما من، هرچه خود را پنهان کنی، بیشتر تو را می بینم.
«اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من.» (مولانا)
این تو بودی که نگاه به زندگی به من آموختی،
با تمام تلخی هایش، کلامت هنوز آویزه گوشم هست،
که گفتی، همین دلتنگی ها، عشق است!
دوش در تنهائی خویش، از تو سخن می گفتم
سخن از لبخند لبت، و آن خرمن گیسوی تو، می گفتم
سخن از آئینه چشمان تو و آن غنچه ی عشق
سخن از راز بهار، و بی فردائی خوومون (خودمان) می گفتم
….
رو به هر سو که می کردم، صنما کعبه آمال تو بودی
چرخش دست تو، و آن ابریشم زلف، بوی عطر تنت
من و تو، آن خاطره ها.
این تو بودی گل من
گفتم کذب است و حاشا
آن که می گوید این سخن
گل، گر پژمرده شود، جائی ندارد در باغ
یا نخندد بر شاخه
گفتم
گل عشق هرگز پژمرده نخواهد شد
گل باغ و گل عشق!
هر دو آنها گُلند
اما
گل عشق زنجیر است، نه یک شاخه ی گل!
الماس است، بر این زنجیر.