در روزهای اخیر، گفتوگوی ویدیویی علی لاریجانی، رییس پیشین مجلس شورای اسلامی و مشاور رهبر جمهوری اسلامی ایران، بازتاب گستردهای در محافل سیاسی و رسانهای کشور داشته است. او در این مصاحبه، از ماجرایی پرده برمیدارد که آن را „پروژهای طراحیشده برای فروپاشی ساختار جمهوری اسلامی ایران“ مینامد. به گفتهی لاریجانی، در جریان یک بازهی زمانی ۱۲ روزه — که از آن بهعنوان „روزهایی سرنوشتساز“ یاد میکند— دشمنان خارجی، بهویژه ایالات متحده و اسراییل، با حملاتی همزمان، چندلایه و دقیق، بهدنبال از کار انداختن زنجیره فرماندهی، وارد کردن شوک امنیتی، و برهمزدن نظم سیاسی کشور بودند.
این پروژه، چنانکه مقامات ارشد سیاسی و امنیتی اسراییل اعلام کردهاند، مرحله نهایی برنامه موسوم به „خاورمیانه جدید“ به رهبری نتانیاهو و اسراییل است؛ پس از نسلکشی در غزه، لبنان، سوریه و پیش از آن عراق، ایران گام نهایی و هدف اصلی این طرح بوده است. پروژه ای که ماه ها و شاید سال ها بر روی آن کار شده است:
نفوذ در میان ایرانیان، رسوخ در سازمانهای امنیتی، راهاندازی تلویزیونهای خارجنشین مانند ایران اینترنشنال، ارتباط با برخی گروههای قومی و سازمانهای مخالف جمهوری اسلامی، همکاری با طرفداران رضا پهلوی، سازماندهی گروههای مسلح ایرانی با کمک موساد، و حملات هدفمند به سامانههای موشکی و پهپادی، بخشهایی از این عملیات پیچیده هستند.
با کنار هم گذاشتن شواهد، آنچه ترسیم میشود، نه یک کودتای نظامی کلاسیک، بلکه یک „شبهکودتا“ در قالب جنگ ترکیبی مدرن است: ترکیبی از عملیات نظامی محدود، جنگ روانی، ترور هدفمند فرماندهان، شبیهسازی سقوط در فضای رسانهای، و در نهایت، آزمودن گزینههایی از درون حاکمیت برای پر کردن خلأ قدرت، در صورتی که پروژه با فروپاشی مدیریتشده به سرانجام میرسید.
آنچه بر ابعاد هشداردهندهی این روایت مهر تأیید میزند، ارزیابیهایی است که از سوی برخی ناظران بینالمللی مطرح شده است.
جفری ساکس، استاد اقتصاد و تحلیلگر ژئوپلیتیک، در اظهاراتی قابلتأمل و به نقل از منابعی نزدیک به کاخ سفید، فاش کرده است که بنیامین نتانیاهو در دیداری با دونالد ترامپ، رییسجمهور وقت آمریکا، بهصراحت گفته بود: „اگر چراغ سبز را بدهید، در عرض ۲۴ ساعت کار ایران را تمام میکنیم.“ جملهای که در ادبیات سیاسی بهندرت چنین بیپرده بیان میشود و آشکارا از عزم بازیگران خارجی برای بهرهگیری همزمان از شکافهای داخلی و فشار خارجی در قالب یک پروژهی برقآسا حکایت دارد — پروژهای که به باور طراحان آن قرار نبود صرفاً از بیرون اجرا شود، بلکه با بازی با تضادهای درونحاکمیتی و نارضایتیهای داخلی، ضربه نهایی را در بستر یک سناریوی ترکیبی وارد سازد.
در همین راستا، پروفسور جان مرشایمر، نظریهپرداز برجستهی مکتب رئالیسم تهاجمی در روابط بینالملل، در تحلیلی پیرامون حملات هوایی اسراییل علیه ایران، با اتکا به شواهد تاریخی و موازنهی واقعی قدرت، این عملیات را „شکستی کامل و بازدارنده“ برای اسراییل و ایالات متحده توصیف میکند. به باور او، آرزوی نهایی اسراییل نه صرفاً تغییر رژیم، بلکه تجزیه و تکهتکه شدن ایران است. بهبیان دیگر، آنچه در ظاهر „تغییر رژیم“ خوانده میشود، در عمق راهبردی اسراییل چیزی جز پروژهی تفکیک ساختاری و ژئوپلیتیکی ایران نیست.
روایت رسمی از „جنگ ترکیبی“: تقلیل بحران به پروژهای خارجی
در روایت رسمی جمهوری اسلامی از این „جنگ ترکیبی“ ــ که در اظهارات علی لاریجانی در برنامهی شبکهی ۳ صداوسیما نیز بازتاب یافت ــ بیشترین تأکید بر جنبهی نظامی و نقش بازیگران خارجی چون اسراییل، آمریکا، سازمانهای اطلاعاتی غربی و شبکههای رسانهای معاند قرار گرفت؛ گویی تمام آنچه در این ۱۲ روز گذشته رخ داد، صرفاً حاصل توطئهای پیچیده و از پیش طراحیشده از سوی بیگانگان بوده است. این همان روایتیست که طی بیش از چهار دهه، با نادیده گرفتن بسترهای اجتماعی و انکار زمینههای انباشتهشدهی بحرانهای داخلی، به سادهسازی واقعیت و تشدید آسیبپذیری ساختاری کشور منجر شده است.
اما واقعیت، بهمراتب پیچیدهتر از آن است که این روایت اجازه میدهد. همانگونه که در مقالهی پیشین با عنوان „تجاوزی که بار دیگر گسلها را نمایان کرد: ایران بر لبهی تغییر یا فروپاشی؟“ اشاره شد، تهدید اصلی برای انسجام ملی و ثبات سیاسی ایران نه صرفاً در بیرون مرزها، بلکه در درون خود ساختار قدرت نهفته است؛ در گسلهایی که طی سالها، در نتیجهی فساد ساختاری، ناکارآمدی مزمن، انسداد سیاسی و سرکوب مشارکت مدنی، بهتدریج فعال شدهاند و اکنون در آستانهی انفجار قرار دارند.
در این چارچوب، آنچه „دشمن خارجی“ انجام داد، نه خلق بحران، بلکه بهرهبرداری هوشمندانه از بحرانی بود که از پیش وجود داشت. پروژههایی مانند „آشوب کنترلشده“، „فروپاشی درونزا“ و „شورشهای اجتماعی هدایتشده“ مدتهاست در دستور کار نهادهای اطلاعاتی رقیب قرار دارد، اما همانطور که در بسیاری از گزارشهای امنیتی منطقهای و بینالمللی نیز آمده، این پروژهها تنها زمانی به نتیجه میرسند که جامعهی هدف، از درون مستعد فروپاشی باشد.
جنگ ترکیبی اخیر، بیش از آنکه صرفاً تهاجمی نظامی باشد، تلاشی هدفمند برای فعالسازی شکافهای داخلی بود: گسلهای اقتصادی، تبعیضهای قومی و جنسیتی، بحران مشروعیت سیاسی و نارضایتیهای انباشتهشده از عملکرد نهادها. دشمن خارجی، آنطور که حتی برخی تحلیلگران رسمی نیز تلویحاً اذعان کردهاند، صرفاً بر زخمهایی انگشت گذاشت که محصول انسداد اصلاحات و سیاست گذاریهای ناعادلانهی داخلیاند.
واقعیت آن است که نقطهضعف راهبردی جمهوری اسلامی، نه در قدرت دشمن، بلکه در گسلهای درونی آن نهفته است. و اگر در این ۱۲ روز، جامعه با نوعی حس میهندوستی و تابآوری پاسخ داد، این واکنش الزاماً تکرارپذیر نخواهد بود؛ مگر آنکه مسیر کنونی تغییر یابد و اصلاحات ساختاری آغاز شود.
در این میان، هنوز روشن نیست که طرحی که در آن روزهای بحرانی دنبال میشد، آیا دقیقاً قرار بود به فروپاشی کامل ساختار جمهوری اسلامی منجر شود، یا آنکه هدف چیز دیگری بود:
۱. آیا قرار بود نظمی جدید از دل ساختار فعلی برآید، اما با چهرههایی که مورد پذیرش یا حتی ساختهوپرداختهی نهادهای خارجی بودند؟ روندی که در ادبیات ژئوپلیتیکی از آن با تعابیری چون „براندازی با مدیریت داخلی“ یاد میشود.
۲. یا قرار بر این بود که „مهندسی قدرت از بیرون“ صورت گیرد — بهعبارتی، نوعی پروژهی „چلبیسازی“ به اجرا درآید؟ مشابه آنچه ایالات متحده در عراق با احمد چلبی انجام داد؛ روندی که طی آن، چهرههایی سرسپرده و از پیش آمادهشده، جایگزین ساختار حاکم میشدند، نه در فرآیندی دموکراتیک، بلکه در قالب مهندسی قدرت تحت کنترل بیرونی.
اکنون، با روشنتر شدن ابعاد هشداردهندهی آن ۱۲ روز، این نوشتار در پی بازتعریف روایت موسوم به „جنگ ترکیبی ۱۲ روزه“ است؛ روایتی که با بهرهگیری از تجربههای منطقهای و بررسی سناریوهای تکرارشوندهی جنگهای ترکیبی در خاورمیانه و فراتر از آن، میکوشد نشان دهد چگونه غفلت حاکمیتها از ترمیم گسلهای ژرف اجتماعی، فساد ساختاری و انسداد سیاسی، در نهایت به فروپاشی نظم حاکم و تجربهی هرجومرج سیاسی در آن کشورها منجر شده است. از این منظر، بررسی دقیق آنچه در این ۱۲ روز روی داد، ضرورتی عاجل است.
ساختارحمله ترکیبی – از „جنگ برق آسا „ تا مهندسی فروپاشی
آنچه از آن با عنوان „جنگ ترکیبی ۱۲ روزه“ یاد می شود بخشی از راهبردی تهاجمی، پیشدستانه و سازمانیافته بوده است که طراحی آن با الهام از „جنگ برقآسا“ (Blitzkrieg) و با هدف ایجاد فروپاشی ناگهانی و مهندسیشده در ساختار سیاسی-امنیتی جمهوری اسلامی ایران صورت گرفته است.
در این مدل از جنگ ترکیبی، دشمن بهجای حملهی گسترده زمینی یا اشغال تدریجی، بر یک فروپاشی سریع در فرماندهی، کنترل، انسجام و روایت تمرکز داشته است. این پروژه نه در بازهی بلندمدت، بلکه طی چند روز، قرار بوده با بهکارگیری مجموعهای از ابزارها به نتیجه برسد:
– ترور سریع و هدفمند فرماندهان نظامی، امنیتی و دانشمندان کلیدی؛
– اختلال در سامانههای موشکی، راداری، و فرماندهی از طریق حملات سایبری، ریزپرندهها و پهپادهای دقیق؛
– جنگ روانی با تهدید مستقیم مسئولان ارشد و ترسیم تصویری از فروپاشی قریبالوقوع در رسانههای داخلی و خارجی؛
– پخش شایعات، عملیات شناختی، انتشار گسترده اطلاعات جعلی درباره دستگیریها، مرگ فرماندهان، و سقوط مراکز استراتژیک؛
و در صورت موفقیت مرحله اول، ورود بازیگران نیابتی مسلح — از گروههای قومگرا در مرزها (کردستان، آذربایجان، سیستان)، تا نیروهای وابسته به سازمان مجاهدین خلق و طرفداران رضا پهلوی که از ماهها قبل سازماندهی شده بودند.
طبق اطلاعاتی که برخی منابع غربی و تحلیلگران نظامی مطرح کردهاند، نخستوزیر اسراییل، بنیامین نتانیاهو، در مقطعی این سناریو را بهعنوان طرحی عملیاتی به دونالد ترامپ ارائه کرده بود، و از دستکم هشت ماه پیش از اجرای آن، مقدمات، شبکهها، و هماهنگیهای لازم با برخی نیروهای اپوزیسیون و واحدهای عملیاتی موساد فراهم شده بود.
در اینجا، ما با نوعی شبهکودتای پیچیده مواجهایم که در آن عملیات سایبری، جنگ روانی، حمله موضعی نظامی، و ترورهای نقطهای با هدف از همپاشاندن مرکز فرماندهی و ارادهی حاکمیت در هم تلفیق شدهاند. این نوع حمله، میکوشد نهتنها ساختار سیاسی، بلکه ذهن جامعه و حتی بخشی از بدنهی قدرت را به این نتیجه برساند که فروپاشی رخ داده یا اجتنابناپذیر است.
تجربههای منطقهای و سناریوی تکرارشوندهی جنگ ترکیبی
سابقه و الگوهای مشابه: از بغداد تا دمشق و بیروت
نگاهی کوتاه دستکم به تحولات نیمه نخست قرن بیست و یکم در منطقه غرب آسیا نشان میدهد که پیشتر اینگونه جنگهای ترکیبی توسط ایالات متحده آمریکا و اسراییل در کشورهای مختلف منطقه آزمایش و تجربه شده است. با این حال، به نظر میرسد سیاستمداران منطقه کمتر تمایل دارند از این تجارب تلخ، درسی برای سیاستگذاری مبتنی بر منافع ملی کشور خود بیاموزند.
بنابراین، بیگمان برای فهم و درک دقیقتر جنگ ترکیبی ۱۲ روزه علیه ایران، واکاوی تجربههای پیشین کشورهای منطقه بسیار سودمند خواهد بود. سه کشور عراق، لبنان و سوریه نه تنها میدان مستقیم این نوع جنگها بودهاند، بلکه بهعنوان آزمایشگاههای الگوساز برای مهندسی فروپاشی دولتها یا تضعیف نیروهای مستقل از غرب عمل کردهاند.
در تمامی این موارد، دشمنان ابتدا شوک اولیهای وارد کردهاند، سپس با بهرهگیری از جنگ روانی، ایجاد بحرانهای اجتماعی و طرح جایگزینی قدرت، پروژه خود را پیش بردهاند. این روند از نظر زمانی چندمرحلهای و از نظر ساختاری پیچیده، غیرخطی و چندوجهی است.
عراق (۲۰۰۳): فروپاشی پیش از اشغال
پروژهی سرنگونی رژیم صدام حسین، با حمله نظامی مستقیم آمریکا در مارس ۲۰۰۳ پایان یافت، اما آغاز آن بهمراتب پیش از ورود اولین تانکهای آمریکایی رقم خورده بود. طراحی دقیق برای فروپاشی از درون، از مجموعهای از ابزارها و اقدامات بهره گرفت که مهمترین آنها عبارت بودند از:
– تطمیع یا تهدید فرماندهان ارتش و نهادهای امنیتی عراق؛
– اجرای جنگ روانی و انتشار اطلاعات نادرست و گمراهکننده برای القای حس شکست و تزلزل در بدنه نظام؛
– حمایت همهجانبه از اپوزیسیون خارجنشین، بهویژه „کنگره ملی عراق“ به رهبری احمد چلبی؛
– قطع و تسخیر روایت رسمی حاکمیت بعث از طریق کنترل رسانههای دولتی.
همچنین پیش از آغاز رسمی حمله نظامی، دولت آمریکا با استفاده از مذاکره و فشار دیپلماتیک ظاهری، تلاش کرد تا صدام حسین را در وضعیت غافلگیری قرار دهد. این مذاکرات که اغلب از طریق سازمان ملل و میانجیگریهای بینالمللی صورت میگرفت، بهعنوان ابزاری برای به تعویق انداختن و کاهش آمادگی نظامی عراق بهکار گرفته شد. این سیاست، نه به قصد حل و فصل اختلافات، بلکه به عنوان بخشی از استراتژی کلی „غافلگیری“ نظامی طراحی شده بود.
یکی از شناختهشدهترین بازرسان سازمان ملل که در زمینه بازرسی تسلیحات عراق فعالیت میکرد، “اسکات ریتر“ بود. اسکات ریتر در کتاب خود با عنوان „داستان های ناگفته عراق“ به این موضوع پرداخته است. او در این کتاب توضیح میدهد که چگونه سازمان سیا و MI6 از طریق عملیات روانی و اطلاعات نادرست، بهویژه از طریق „عملیات Mass Appeal“، رسانهها را برای ایجاد تصویری نادرست از تهدیدات عراق هدایت کردند. این اقدامات بهمنظور ایجاد فشار بر صدام حسین و تسهیل حمله نظامی به عراق صورت گرفت.
ریتر همچنین در مصاحبهای با برنامه „Democracy Now!” در اکتبر ۲۰۰۵، تأکید کرد که هدف اصلی سیاستهای آمریکا در قبال عراق، تغییر رژیم بوده است، نه خلع سلاح. او بیان کرد که آمریکا از ابزارهای مختلف، از جمله فریب رسانهای و اطلاعات نادرست، برای پیشبرد اهداف سیاسی خود استفاده کرده است.
سقوط بغداد، نه در نتیجه پیروزی در میدان جنگ، بلکه به دلیل فروپاشی انسجام، رهبری و روایت حاکمیت بعث رخ داد. این الگو که ترکیبی از فشارهای نظامی، جنگ روانی، و نفوذ در نهادهای داخلی است، به مدلی اصلی در طراحی جنگهای ترکیبی و عملیات فروپاشی بعدی — از جمله علیه ایران—تبدیل شد
لبنان (۲۰۰۶، ۲۰۱۹، ۲۰۲۱، ۲۰۲۳–۲۰۲۴)
آزمایشگاه جنگ ترکیبی چندمرحلهای
لبنان طی دو دههی اخیر به صحنهی پیچیدهای از جنگ ترکیبی تبدیل شده؛ جنگی که در سه فاز نظامی، اقتصادی و روانی–رسانهای بهصورت متوالی و سپس همزمان به اجرا درآمده است. در این چارچوب، میتوان به مراحل زیر اشاره کرد:
جنگ نظامی و روانی (۲۰۰۶)
در جریان جنگ ۳۳ روزه، اسراییل با بهرهگیری از بمبارانهای گسترده، عملیات روانی، تهدید فرماندهان حزبالله و ایجاد فضای شایعه و سردرگمی در رسانهها، تلاش داشت ساختار دفاعی لبنان را در هم بشکند.
اما این مرحله، با مقاومت نظامی حزبالله، مشارکت بخشی از جامعهی جنوب لبنان و ناکارآمدی اطلاعاتی اسراییل، به شکست انجامید. این رویداد، گرچه به افزایش محبوبیت حزبالله در میان برخی جوامع منطقه انجامید، اما در عین حال، نگاههای انتقادی به نقش این گروه در تداوم تنشهای داخلی و وابستگی آن به سیاستهای جمهوری اسلامی ایران نیز تقویت شد.
فشار اقتصادی ساختاریافته (۲۰۱۹–۲۰۲۱)
در مرحلهی دوم، ابزار اقتصادی و بانکی جایگزین ابزار نظامی شد:
– سقوط بیسابقه ارزش لیره و بروز ابرتورم؛
– توقیف سپردههای بانکی و ورشکستگی سیستم مالی؛
– فروپاشی خدمات عمومی شامل برق، سوخت، آموزش و سلامت؛
– مهاجرت نخبگان و نیروهای متخصص؛
– ایجاد شکاف اجتماعی، قومی و مذهبی در داخل لبنان.
هدف این مرحله، فرسایش پایدار بنیانهای حیات اجتماعی و ایجاد نارضایتی انباشته بود؛ به نحوی که مردم حزبالله را نه بهعنوان نیروی مقاومت، بلکه مسبب بحران اقتصادی تلقی کنند.
انفجار بندر بیروت (۲۰۲۰)
نقطهی عطف در جنگ ترکیبی
انفجار مهیب بندر بیروت –که از آن بهعنوان یکی از قویترین انفجارهای غیرهستهای یاد میشود– نهتنها هزاران کشته و زخمی برجا گذاشت، بلکه زخم عمیقی بر روان جمعی مردم لبنان وارد کرد.
این رویداد بهنحو قابلتوجهی بیاعتمادی به دولت، سیستم قضایی، و نیروهای امنیتی را افزایش داد و روایتهای رسانهای با مهارت، پای حزب الله را بهصورت غیرمستقیم به فاجعه گره زدند تا الگوی جدیدی از „مشروعیتزدایی غیرمستقیم“ را پیاده کنند.
فاز امنیتی – اطلاعاتی (۲۰۲۳–۲۰۲۴)
نقطه اوج در جنگ ترکیبی روانی–فیزیکی
پس از ۷ اکتبر ۲۰۲۳ و شروع جنگ غزه، لبنان به جبههی پنهان اما فعال درگیری تبدیل شد:
– ترور پیدرپی فرماندهان میدانی حزبالله و مستشاران ایرانی؛
– حملات مداوم پهپادی و موشکی به جنوب لبنان که بیش از ۴۰۰۰ کشته و زخمی بر جای گذاشت؛
– هدفگیری زیرساختهای ارتباطی، نظامی و غیرنظامی؛
حمله پیجری (سپتامبر ۲۰۲۴)
در یکی از پیچیدهترین عملیاتهای سایبر–فیزیکی ثبتشده در تاریخ مقاومت، صدها دستگاه بیسیم و پیجر متعلق به اعضای حزبالله و حتی برخی غیرنظامیان در لبنان و سوریه بهطور هماهنگ منفجر شدند:
در این حمله، حداقل ۴۲ نفر از جمله حداقل ۱۲ غیرنظامی کشته و بیش از ۳۰۰۰ نفر زخمی شدند.
نهادهای اطلاعاتی غربی این عملیات را ناشی از نفوذ در زنجیره تأمین و دستکاری سختافزاری دانستهاند؛
پس از این عملیات پیچیده سایبری موجی از بیاعتمادی، اضطراب روانی، و اختلال ارتباطی در ساختار فرماندهی نظامی حزب الله پدید آمد؛
این عملیات، به تعبیر تحلیلگران غربی، یکی از „پیشرفتهترین حملات مهندسی معکوس به ساختار امنیت حزب الله“ تلقی شد.
ترور سید حسن نصرالله و جانشینش (۲۷ سپتامبر–اکتبر ۲۰۲۴)
در پی حملهی هوایی ارتش اسراییل به مرکز فرماندهی حزبالله در منطقهی ضاحیهی جنوبی بیروت، سید حسن نصرالله، دبیرکل حزبالله لبنان، کشته شد. ارتش اسراییل ضمن تأیید این عملیات اعلام کرد که جنگندههای این کشور بیش از ۸۰ بمب، هر یک با وزنی در حدود یک تُن، بر محل نشست فرماندهی شلیک کردهاند. این اقدام در چارچوب راهبردی که رسانههای اسراییلی از آن با عنوان „ضربه به قلب رهبری حزبالله“ یاد میکنند، انجام شد. برخی منابع خبری این عملیات را „بزرگترین ترور از زمان کشته شدن احمد یاسین“ توصیف کردهاند.
تنها چند روز پس از معرفی سید هاشم صفیالدین، پسرخاله سید حسن نصرالله، بهعنوان جانشین وی، ارتش اسراییل با انجام حملهای هدفمند به محل اقامت او، موفق به ترور وی شد. رسانههای غربی و منابع رسمی اسراییلی این اقدام را بهعنوان „عملی پیشدستانه برای جلوگیری از بازسازی ساختار فرماندهی حزبالله“ توصیف کردند.
نتیجه: لبنان، پیشنمونهی آزمایشگاه فروپاشی ذهنی در خاورمیانه
آنچه در بالا به آن اشاره شد، بهروشنی نشان میدهد که لبنان در فاصلهی ۲۰۰۶ تا ۲۰۲۵، به آینهی تمامنمای جنگ ترکیبی مدرن بدل شده است.
در این فرآیند چندمرحلهای، لبنان به یک آزمایشگاه میدانی پیچیده برای سنجش ابزارهای نوین جنگ ترکیبی تبدیل شد:
– از تحریم و فروپاشی اقتصادی تا انفجارهای هدفمند شهری؛
– از ترورهای نقطهای فرماندهان تا عملیات پیچیدهی سایبری–فیزیکی مانند حمله پیجری؛
– از شکافسازی اجتماعی تا حمله به روان جمعی با ابزارهای سادهای چون موبایل و رسانه.
این تجربیات، این گزاره را محتملتر میسازد که جنگهای ترکیبی اسراییل در لبنان و سایر نقاط، نهتنها با هدف شکست مقاومت در همان جغرافیا، بلکه بهمثابهی الگویی آزمایششده برای پیادهسازی در دیگر کشورها –بهویژه ایران– طراحی و بازمهندسی شدهاند.
از این منظر، شاید بتوان گفت لبنان در حقیقت، „پیشنمونهای“ از یک جنگ ترکیبی تمامعیار بود؛ تمرینی برای فروپاشی یک ملت، بدون نیاز به اشغال سرزمینی.
سوریه (۲۰۱۱ تا ۲۰۲۴)
پروژهای در دو پرده
جنبش اعتراضی بهحق و مردمی در سوریه، که در سال ۲۰۱۱ و در امتداد موج موسوم به „بهار عربی“ شکل گرفت، بهسرعت به میدان اجرای یک جنگ ترکیبی فراگیر بدل شد. برخلاف تصویرسازیهای تقلیلگرایانه، این اعتراضات صرفاً واکنشی سیاسی به فقدان آزادیهای مدنی نبود، بلکه حاصل انباشت و همافزایی مجموعهای از بحرانهای ساختاری، اقتصادی، اجتماعی، زیستمحیطی و حکمرانی طی چند دهه بود.
در سطح اقتصادی، سیاستهای نئولیبرالی دولت بشار اسد —شامل کاهش گسترده یارانهها، خصوصیسازی بنگاههای دولتی و عقبنشینی دولت از نقشهای حمایتی در توزیع منابع— بهشدت به اقشار آسیبپذیر ضربه زد. این سیاستها که عمدتاً تحت توصیه نهادهای بینالمللی نظیر بانک جهانی طراحی شده بودند، بهجای توسعه پایدار، منجر به افزایش شکاف طبقاتی، گسترش فقر شهری و کاهش مشروعیت اجتماعی دولت شد. همزمان، خشکسالیهای شدید پیاپی و مهاجرت گسترده جمعیت روستایی به حاشیه شهرها، نظام رفاهی را زیر فشار قرار داد و به شکلگیری حاشیهنشینی و افزایش نارضایتی عمومی دامن زد. این وضعیت، بستر مناسب برای شعلهور شدن اعتراضات را فراهم ساخت.
پردهی اول (۲۰۱۱–۲۰۱۸): مقاومت بدون اصلاح
در مرحله نخست، جنگ ترکیبی علیه سوریه با بهرهگیری از ابزارهایی کلاسیک اما بازتعریفشده، با شدت و دامنهی گسترده آغاز شد. طراحی این جنگ بهگونهای بود که نهفقط ظرفیت نظامی کشور، بلکه انسجام اجتماعی و مشروعیت سیاسی آن را هدف قرار دهد. مهمترین ابزارهای این مرحله به شرح زیر بودند:
– تحریک شکافهای قومی و مذهبی: بهویژه میان جامعهی علویان حاکم و اکثریت اهلسنت؛ شکافی که پیشتر وجود داشت، اما در این مرحله بهصورت هدفمند، سازمانیافته و رسانهای برجسته شد.
– جنگ روانی و رسانهای: از طریق شبکههایی چون الجزیره، العربیه، BBC و رسانههای اجتماعی، با هدف تخریب روایت رسمی و القای سقوط قریبالوقوع نظام.
– تسلیح و پشتیبانی لجستیکی از شورشیان: در مرزهای ترکیه، اردن و عراق، گروههای شبهنظامی با تسلیحات پیشرفته تجهیز شدند.
– جنگ سایبری و تخریب زیرساختهای حیاتی: شامل اختلال در اینترنت، حمله به شبکههای برق و سوخت، و فلجسازی سیستم ارتباطی.
– ترور هدفمند نخبگان دفاعی و امنیتی: از جمله افسران ارشد، دانشمندان و مدیران راهبردی.
– انشعاب در ارتش: بخشی از فرماندهان و بدنهی ارتش به صفوف اپوزیسیون مسلح پیوستند و „ارتش آزاد سوریه“ را تشکیل دادند — رخدادی که ضربهای سنگین به انسجام نیروهای مسلح رسمی وارد ساخت و در عمل، نخستین ساختار جایگزین قدرت را در میدان شکل داد.
دولت سوریه با تکیه بر وفاداری بخشی از ارتش و همچنین با اتکا به حمایتهای نظامی و لجستیکی جمهوری اسلامی ایران و فدراسیون روسیه، موفق شد در برابر موج نخست فروپاشی ایستادگی کند. اما این ایستادگی، تنها در سطح نظامی تحقق یافت و با فقدان اصلاحات ساختاری همراه بود. نهتنها شکافهای اجتماعی ترمیم نشدند، بلکه فساد اداری تداوم یافت، عملکرد اقتصادی همچنان ناکارآمد ماند و نارضایتی عمومی افزایش یافت. بدین ترتیب، بحران از فاز امنیتی وارد فاز ساختاری شد و زمینه را برای مرحلهی دوم — یعنی فرسایش تدریجی مشروعیت و توان ادارهی دولت— فراهم ساخت.
پردهی دوم (۲۰۱۸–۲۰۲۴):
فروپاشی خاموش
در دومین پرده از این پروژه، اگرچه درگیریها شدت نظامی سابق را نداشتند، اما روند فروپاشی به شکلی نامحسوستر و خطرناکتر ادامه یافت — بهگونهای که میتوان آن را „فروپاشی خاموش“ نامید. در این مرحله، ابزارهایی نرمتر اما مؤثرتر بهکار گرفته شد:
– تخریب نظام خدمات عمومی: زیرساختهای آب، برق، بهداشت و آموزش یا بهطور کامل منهدم شد یا بهدلیل فساد و ناکارآمدی، کارکرد خود را از دست داد.
– افزایش فساد سیستمی: ناکارآمدی دیوانسالاری، اختلاس گسترده و رشد بازارهای سیاه، اعتماد عمومی را به حداقل رساند.
– بحران اقتصادی و تورم افسارگسیخته: با خروج سرمایهگذاریها، رکود صنعتی، سقوط ارزش پول ملی و فروپاشی بازار اشتغال، زندگی مردم دچار فروپاشی اقتصادی شد.
– تشدید تحریمهای بینالمللی: که منجر به کاهش شدید واردات دارو، غذا و فناوریهای زیرساختی گردید.
– ایجاد قطبهای موازی قدرت: گروههایی چون „نیروهای دموکراتیک سوریه“ در شمال شرق و „هیئت تحریر شام“ در شمال غرب، بهصورت عملی قدرت را در مناطق تحت کنترل خود بهدست گرفتند. این گروهها از حمایت مستقیم آمریکا، ترکیه و برخی کشورهای عربی برخوردار بودند.
سرانجام، در ۸ دسامبر ۲۰۲۴، با سقوط دمشق بهدست گروههای مسلح تحت رهبری هیئت تحریر شام، رژیم رسمی سوریه فروپاشید. ترکیه نقشی محوری در حمایت لجستیکی و سیاسی از این عملیات ایفا کرد و چراغ سبز آمریکا بهمنزلهی پایان مشروعیت بینالمللی دولت اسد تعبیر شد. امروز، سوریه عملاً کشوری تجزیهشده است؛ دولت مرکزی دیگر وجود ندارد و مناطقی از شمال کشور، توسط چهرهای افراطی بهنام احمد الشرع (الجولانی) اداره میشود؛ فردی که در فهرست رسمی گروههای تروریستی نیز قرار داشت.
پایان سخن
تجاوز نظامی اخیر رژیم اسراییل با حمایت آشکار آمریکا، ایران را تا آستانهی یک بحران تمامعیار ملی و ساختاری پیش برد. در این شرایط حساس، پروژهای راهبردی طراحی شده بود تا زیرساختهای سیاسی و امنیتی کشور را در مدت کوتاهی دچار فروپاشی کند.
در یک بازهی ۱۲ روزه ــ به گفته علی لاریجانی „روزهای سرنوشتساز“ ــ قدرتهای خارجی با عملیات هماهنگ و چندلایه تلاش کردند زنجیره فرماندهی کشور را مختل و نظم سیاسی را به بیثباتی بکشانند.
در چنین شرایطی، ایران بر لبهی پرتگاه یک فروپاشی ملی قرار گرفت. با این حال، برخلاف انتظارات مداخلهگران خارجی، آنچه مانع تحقق این سناریو شد، نه صرفاً توان نهادهای رسمی، بلکه ایستادگی بدنهی اجتماعی جامعه بود. از اقشار زحمتکش و طبقات فرودست، تا نخبگان دانشگاهی، روشنفکران، زنان و جوانان، و از سربازان در میدان گرفته تا شهروندان در خانهها، جامعهی ایرانی بار دیگر، نه از سر رضایت، بلکه از موضع مسئولیت ملی، مانع از تجزیه و فروپاشی نظم عمومی شد.
با اینحال، باید تأکید کرد که پایداری مقطعی جامعه، نباید بهعنوان جایگزینی برای بازسازی ساختاری نهاد دولت تلقی شود. تجربهی کشورهای منطقه – از جمله لبنان، عراق و بهویژه سوریه – بهروشنی نشان داده است که اگر دولت-ملتها در مواجهه با شکافهای انباشتهی اجتماعی، اقتصادی، قومی و نهادی، بهموقع و فعالانه دست به اصلاحات ساختاری نزنند، مداخلات خارجی میتوانند در قالب پروژههای „فروپاشی از درون“، مسیر تجزیه یا بیثباتسازی درازمدت را هموار سازند.
نمونهی سوریه در این میان اهمیت مضاعف دارد. بشار اسد در مرحلهی نخستِ بحران داخلی، با اتکا به حمایتهای نظامی و سیاسی ایران و روسیه، توانست بقای نظام خود را تضمین کند و از سقوط فوری دولت جلوگیری نماید. اما در فقدان اصلاحات ساختاری، پاسخ به مطالبات معوق اجتماعی، و تداوم سرکوبهای سیاسی و فساد اقتصادی، بحران وارد فاز دوم شد: فرسایش تدریجی مشروعیت، انسداد کامل در سطح حکمرانی، و در نهایت، از دست رفتن ظرفیت ادارهی کشور.
در ۸ دسامبر ۲۰۲۴، دمشق بهدست نیروهای اپوزیسیون –به رهبری „هیئت تحریر شام“ و با چراغ سبز ایالات متحده و حمایت مستقیم ترکیه– سقوط کرد. این رخداد نقطهی آغاز مرحلهای بود که میتوان آن را „پردهی دوم فروپاشی“ در سوریه نام نهاد: فروپاشی کامل قدرت مرکزی، از بین رفتن زیرساختهای نظامی کشور در پی بمبارانهای گستردهی مراکز دفاعی و لجستیکی، اشغال عملی بخشهایی از خاک سوریه توسط بازیگران خارجی نظیر اسراییل، آمریکا و ترکیه، و در نهایت، شکلگیری ساختارهای شبهدولتی با ماهیتی فراملی، ایدئولوژیک یا تروریستی در مناطق شمالی کشور.
بدینترتیب، شکست نهایی اسد تنها در میدان نبرد نظامی رقم نخورد، بلکه در جبههای عمیقتر و سرنوشتسازتر –یعنی ناتوانی در انجام اصلاحات ساختاری و پاسخ به مطالبات درونی جامعه– شکل گرفت؛ شکستی که محصولِ استمرار انسداد سیاسی، فساد نهادینهشده و بیاعتنایی مزمن به صداهای منتقد بود.
سناریویی که در صورت تداوم همان الگوها در ایران، ممکن است با ابعادی بهمراتب گستردهتر و فاجعهبارتر تکرار شود.
در پرتو این تجارب تاریخی و ژئوپلیتیکی، اکنون که نشانههایی از توقف موقت تجاوز نظامی دیده میشود، حاکمیت جمهوری اسلامی ایران با یک انتخاب حیاتی و غیرقابل تعویق مواجه است: آغاز اصلاحات ساختاری با نگاهی فراگیر، مسئولانه و مبتنی بر پذیرش تنوع اجتماعی و نخبگانی کشور. این اصلاحات باید ناظر به رفع گسلهای متراکمی باشد که طی چهار دهه گذشته، بر اثر فساد سیستماتیک، ناکارآمدی مدیریتی، انسداد سیاسی، و حذف نخبگان غیروابسته شکل گرفتهاند.
از بازآرایی اقتصادی و شفافسازی نهادی، تا بازتعریف رابطهی دولت با اقوام، جنسیتها و جنبشهای اجتماعی؛ از بهرسمیت شناختن فعالیت احزاب، سندیکاها و سازمانهای مردمنهاد، تا پایاندادن به سیاستهای حذفگرایانه، همهی اینها پیششرطهایی گریزناپذیر برای ترمیم مشروعیت، ثبات و انسجام ملی هستند.
این مسیر، نه صرفاً یک انتخاب سیاسی، بلکه ضرورتی تاریخی و امنیتی برای بقای کلیت ایران است.
با این همه، یک پرسش بنیادین را نمیتوان نادیده گرفت : آیا حاکمیت جمهوری اسلامی ایران، واقعاً توان یا ارادهی انجام این اصلاحات ساختاری را دارد؟
تجربهی چهار دههی گذشته، بهوضوح نشان میدهد که ساختار سیاسی جمهوری اسلامی –همچون صدام در عراق یا اسد در سوریه– نه تنها فاقد ظرفیت نهادینهی تحول است، بلکه حتی در برابر فشارهای عمیق داخلی نیز واکنشی اصلاحگرانه از خود نشان نمیدهد. شواهد و واقعیات امروز ایران، از انسداد سیاست داخلی گرفته تا فقدان ارادهی جمعی در سطوح بالای تصمیمگیری، حاکی از آن است که نظام سیاسی در قالب فعلی خود، توان حل بحرانهای انباشته را ندارد.
با اینحال، تاریخ نشان داده است که در بزنگاههای وجودی، اصل „بقای نظام“ میتواند محرک تغییر شود. گاه تهدیدهای بیرونی یا فشارهای شدید داخلی، ساختارهایی را بهسوی تصمیمگیریهایی سوق میدهد که پیشتر ناممکن یا حتی ممنوع تلقی میشدند. اما اگر این „ناگزیرشدن“ بیش از حد به تأخیر افتد، کشور هزینههایی خواهد پرداخت که دیگر جبرانپذیر نخواهند بود.
هشدار روشن است: سناریویی که اسراییل و متحدانش سالها برای تحقق آن سرمایهگذاری کردهاند –یعنی تضعیف و تجزیهی ایران از درون، با تکیه بر شکافهای مزمن داخلی– در صورت غفلت راهبردی، میتواند از سطح تهدید نظری به واقعیتی عینی و جبرانناپذیر بدل شود.
در آن صورت، سرنوشتی تلختر از آنچه در سوریه، لیبی یا عراق رقم خورده، در انتظار ایران خواهد بود؛ سرنوشتی که نه فقط حاکمیت، بلکه بنیادهای وحدت ملی و هویت تاریخی این سرزمین را هدف قرار خواهد داد.
برگرفته از سایت اخبار روز