“چوبهٔ نابکار”
در انتهای
سیاهیِ شب در شب
آنگاه که
با نفیرِ جغدِ مرگ
خون در دل آدمیان
منجمد می شود
لاله
به گناه بَرده نبودن
به طناب دار
آویزان می شود
چراغ دلی آزاده
می میرد
چشم خشمگین زمین
به دار خیره مانده
می غرّد
این چوبهٔ نابکار
حاصل کدامین
جنگل وحشی است
که
بوی مرگ می پراکند
زمین می نالد
باید که
تیشه را
برای کندن
این ریشهٔ نا بجا
مهیا کرد
ستاره ای دنباله دار
در پهنای چهرهٔ آسمان
خطی کشیده
و خاموش می شود
زمین از نفس افتاده
در سوگ لاله ها
سراسیمه
گرد خورشید
می چرخد و
طلوع ِصبحِ پر نفرت
را نظاره می کند