سیمین خلیلی بهبهانی، معروف به سیمین بهبهانی، روزنامهنگار و شاعر، در سال ۱۳۰۶ در تهران به دنیا آمد. مادرش فخرعظمی ارغون،(۱) نویسنده و از مؤسسان جمعیت نسوان وطنخواه،(۲) و عضو کانون بانوان ایران، (۳) و پدرش عباس خلیلی،(۴) شاعر و مدیر روزنامهٔ اقدام (۵) بود. سیمین نیز از کودکی به شعر و ادبیات علاقهمند بود. او از چهاردهسالگی سرودن را آغاز کرد. در نخستین سرودهاش، (۶)با نگاهی عمیق و انساندوستانه، چنین میسراید:
ای تودهٔ گرسنه و نالان چه میکنی،
ای ملت فقیر و پریشان چه میکنی؟
او نه تنها به خاطر اشعار زیبایش بلکه به عنوان یک فعال اجتماعی و مدافع حقوق زنان، جایگاه ویژهای در میان شاعران و شعر و ادب معاصر ایران دارد. وی معتقد بود که شعر تنها وسیلهای برای بیان احساسات نیست، بلکه ابزاری است برای مبارزه، برای تغییر و برای عدالت. با این اندیشه، با قلمی شیوا و غرا فریاد میزند:
(الف) شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمیخواهم
با خواب ناز جز در گور آمیختن نمیخواهم
شمشیر من همین شعر است، پرکارتر ز هر شمشیر
با این سلاح شیرین کار خون ریختن نمیخواهم
سیمین بهبهانی، با زبانی صریح و بیپرده، از دردها و رنجهای زنان جامعهاش سخن میگفت و همواره میکوشید که ادبیات و هنرش را برای آشکار کردن دردها ی جامعه و تغییرات اجتماعی و بیداری وجدان عمومی مورد استفاده قرار دهد. او در سنین جوانی در شعر «هوو» در اعتراض علیه چندهمسری و مرد سالاری و بی عدالتی و خشونت علیه زنان چنین میسراید:
(ب) زیر سقف کلبهیی تاریک و تنگ
زیستن نزدیک دشمن، مشکل است
من سیهبخت و غمین و تنگدل
او دلش از عشق روشن، مشکل است
سیمین جوان زمانی که هنوز حدود بیست سال از عمرش نگذشته بود، در سرودهاش «نغمهٔ روسپی»، عمق درد تنفروشان را چنین به قلم میکشد:
(پ) بده آن قوطی سرخاب مرا
تا زنم رنگ به بیرنگی خویش
بده آن روغن، تا تازه کنم
چهر پژمرده ز دلتنگی خویش
این زن بزرگ، با استفاده از قالبهای سنتی شعر فارسی، به ویژه غزل، به بیان مسائل اجتماعی و سیاسی زمان خود میپرداخت و توانست به شکلی نوین و پویا، قالبهای کهن را با محتوای مدرن ترکیب کند.
اشعار سیمین در دههٔ ۱۳۶۰، گویای شور و احساسات شخصی او و تجسمی و احساسی با زبانی ساده و در عین حال شاعرانه بودند. در سالهای بعد، سبک سرایش سیمین بهبهانی با الهام از شاعران کلاسیک، و سرودن شعر با وزن و طنز فرهنگی تغییر کرد. سیمین بهبهانی به دلیل تسلط بر فنون شعری و زبان فاخر، به «نیمای غزل»(۷)مشهور شد. او همواره به عنوان شاعری آگاه و نویسندهای روشنفکر به مشکلات فرهنگی و اجتماعی زنان ایران میپرداخت، و در فعالیتهای اجتماعی نیز همواره پیشرو بود.
وی در کمپین یک میلیون امضا (۸) که جهت رفع تبعیض جنسیتی علیه زنان راهاندازی شده بود، حضوری برجسته و فعال داشت. با تعلق گرفتن جایزه سیمون دوبوار (۹) به این کمپین، سیمین به نمایندگی از طرف اعضای کمپین، برای گرفتن لوح تقدیر به پاریس سفر کرد.(۱۰)
جامعهٔ ادبی ایران و ادبدوستان سیمین بهبهانی را به عنوان یک زن مستقل میشناسند. او با شهامت و جسارت، در برابر ظلم و بیعدالتیها زبان به اعتراض می گشود.
در شعر «آتش در زندان» در سوگ کشتار زندانیان سیاسی (۱۱) در سال ۱۳۶۷ در زندانهای ایران، تلخ و غمگین می سراید:
(ت) دیوانه آتش افروخت
وان خیل زندانی سوخت
خاکستر از آنان کو؟
تا سوی ما آرد باد
سنگی نه و گوری نه
اوراق مسطوری نه
نام و نشان از آنان
دیگر که دارد در یاد؟
نه نه که آنان پاکند
روشنگر افلاکند
هر اختری از آنان
هرشب خبر خواهد داد
مضامین بیشتر اشعار وی شامل آزادی، حقوق انسانی و عدالت اجتماعی و مقاومت در برابر ظلم و ستم بود.
او در سال ۱۳۸۹ در غم به دار آویختن پنج مبارزان کورد (۱۲) در زندان اوین، غمگین و پردرد می پرسد:
(ث) بگوچگونه بنویسم یکی نه، پنج تن بودند
بگو چگونه بنویسم یکی نه، پنج تن بودند
نه پنج، بلکه پنجاهان به خاطرات من بودند
بگو چگونه بنویسم که دار از درخت آمد
درخت آن درختانی که خود تبر شکن بودند
سیمین بهبهانی برای گرفتن آزادی بیان و قلم، همواره می کوشید و در اعتراض به سانسور و اختناق میگوید
(ج) گرفتم اینکه برکندید
زبانِ شعرِ حقگو را
درین جهانِ پهناور
مگر دگر سخنور نیست؟
بهبهانی در دهههای ۶۰ و ۷۰ شمسی، در جریان انقلاب اسلامی و پس از آن، با وجود محدودیتها و فشارهای سیاسی، به نوشتن و فعالیت ادامه داد و مخالفت خود را با متعصبان مذهبی چنین بیان کرده است:
(چ) تعصب چیست در مذهب؟
مگر نه اینکه انسانیم
اگر روح خدا در ماست…
خدا گر مفرد و تنهاست
ستیز پس برای چیست؟
برای خودپرستیهاست
او عضو فعال کانون نویسندگان ایران (۱۳) بود و در دورههای مختلف، نقش مؤثری در دفاع از حقوق نویسندگان و آزادی بیان ایفا میکرد. بهبهانی همچنین در جریانهای حقوق بشری و فعالیتهای مدنی نیز حضور داشت و علیه خشونت و سرکوب تلاش و مبارزه میکرد و خطاب به سرکوبگران میگوید:
(ح) هراسم، جنگ بینِ
شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندنِ
اندیشه در آتیش میترسم
او نمونهای برجسته از توانمندی و قدرت یک زن در مواجهه با چالشهای اجتماعی و سیاسی زمان خود بود و همواره الگویی بینظیر برای زنان و مردانی که در هر گوشهٔ دنیا، در اندیشهٔ آبادانی سرزمین مادری خود هستند، خواهد ماند. ما نیز، با هم و به یاد و نام او این سرودهٔ زیبایش را میخوانیم:
(خ) دوباره میسازمت وطن اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو میزنم، اگرچه با استخوان خویش
سیمین بهبهانی در ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ در تهران درگذشت. او به عنوان یکی از بزرگترین شاعران معاصر ایران و فعال حقوق بشر، تأثیر عمیقی بر ادبیات و جامعه ایران گذاشت و اشعار و اندیشههای او همچنان الهامبخش نسلهای جدید نویسندگان، شاعران و فعالان اجتماعی خواهد بود.
منابع:
(۱)فخرعظمی ارغون فخرعظمی ارغون – دانشنامه الکترونیکی زنان
(۲) جمعیت نسوان وطن خواه جمعیت نسوان وطنخواه – [ویکیپدیا](https://fa.wikipedia.org/wiki/جمعیت_نسوان_وطنخواه)
(۳)کانون بانوان ایران – [ویکیپدیا](https://fa.wikipedia.org/wiki/کانون_بانوان_ایران)
(۴) عباس خلیلی بهبهانی Wikipediahttps://fa.wikipedia.org › wiki › ع…عباس خلیلی – ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
(۵)روزنامهٔ اقدام – [ویکیپدیا](https://fa.wikipedia.org/wiki/اقدام_(روزنامه))
(۶) نخستین سرودهٔ سیمین بهبهانی – [قاجار تایم](https://qajartime.com/سیمین-بهبهانی-مبارزه-با-ستم-از-جوانی/)
(۷) نیمای غزل شعر فارسی – [ایمنا](https://www.imna.ir/news/508178/سیمین-بهبهانی-نیمای-غزل-شعر-فارسی)
(۸) کمپین یک میلیون امضا https://fa.m.wikipedia.org/wiki/کمپین_یک_میلیون_امضا
https://learningpartnership.org/sites/default/files/resources/pdfs/One-Million-Signatures-Campaign-Persian.pdf
(۹) جایزه سیمون دوبوآر Wikipediahttps://fa.wikipedia.org › wiki › جا…جایزه سیمون دو بووار
(۱۰) افتخاری است که به نمایندگی کمپین، جایزه سیمون دوبوار را دریافت کنم
(۱۱) https://fa.wikipedia.org/wiki/
(۱۲)اعدام_دسته%E2%80%8Cجمعی_زندانیان_عقیدتی_سیاسی_ایران_در_تابستان_۱۳۶۷
https://fa.m.wikipedia.org/wiki/فرزاد_کمانگر https://fa.m.wikipedia.org/wiki/علی_حیدریانhttps://fa.m.wikipedia.org/wiki/فرهاد_وکیلی https://fa.m.wikipedia.org/wiki/شیرین_علم https://fa.m.wikipedia.org/wiki/
https://fa.m.wikipedia.org/wikمهدی_اسلامیان
(۱۳) https://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86_%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86
کانون نویسندگان ایران – [چابک](https://
برای مطالعهٔ بیشتر؛
(الف) شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمی خواهم
با خواب ناز جز در گور آمیختن نمی خواهم
شمشیر من همین شعر است، پرکارتر ز هر شمشیر
با این سلاح شیرین کار خون ریختن نمی خواهم
جز حق نمی توانم گفت، گر سر بریدنم باید
سر پیش می نهم وز مرگ پرهیختن نمی خواهم
ای مرد من زنم انسان، بر تارکم به کین توزی
گر تاج خار نگذاری گل ریختن نمی خواهم
با هفت رنگ ابریشم از عشق شال می بافم
این رشته های رنگین را بگسیختن نمی خواهم
هرلحظه آتشی در شهر افروختن نمی یارم
هر روز فتنه ای در دهر انگیختن نمی خواهم
این قافیت سبک تر گیر، جنگ و جنون و جهلت بس
این جمله گر تو می خواهی ای مرد من نمی خواهم
(ب)
شب نخفت و تا سحر بیدار ماند
نفرتی ذرّات جانش را جوید
کینه یی، چون سیلی از سُرب مذاب
در عروق دردمند او دوید
همچو ماری، چابک و پیچان و نرم
نیمه شب بیرون خزید از بسترش
سوی بالین زنی آمد که بود
خفته در آغوش گرم همسرش
زیر لب با خویش گفت: «آن روزها
همسر من همدم این زن نبود –
این سلیمانی نگین تابناک
این چنین در دست اهریمن نبود!»
«آه! این مردی که این سان خفته گرم
در کنار این زن آشوبگر
جای می داد اندر آغوشش مرا
روزگاری گرم تر، پرشورتر»
«زیر سقف کلبه یی تاریک و تنگ
زیستن نزدیک دشمن، مشکل است
من سیه بخت و غمین و تنگدل
او دلش از عشق روشن، مشکل است…»
«آن چه کردم از دعا و از طلسم
رو سیاهی بهر او حاصل نشد
آن چه جادو کرد او از بهر من
با دعای هیچ کس باطل نشد!»
«طفل من بیمار بود، اما پدر
نقل و شیرینی پی این زن خرید
من به سختی ساختم تا بهر او
دستبند و جامه و دامن خرید»
«وه، چه شب ها این دو تن سر مست و شاد
بر سرشک حسرتم خندیده اند
پیش چشمم همچو پیچک های باغ
نرم در آغوش هم پیچیده اند»
لحظه یی در چهر آن زن خیره ماند
دیده اش از کینه آتشبار بود
در سیاهی، چهر خشم آلوده اش
چون مس ِ پوشیده از زنگار بود
دست لرزانش به سوی آب رفت
گَرد ِ بی رنگی میان جام ریخت
قطعه های گرم و شفاف عرق
از رخ آن دیو خون آشام ریخت
«باید امشب، بی تزلزل، بی دریغ
کار یک تن زین دو تن یکسر شود
یا مرا همسر بماند بی رقیب
یا رقیب سفله بی همسر شود»
پس به آرامی به بستر بازگشت
سر نهان در زیر بالاپوش کرد
دیده را بر هم فشرد اما به جان
هر صدایی را که آمد، گوش کرد
ساعتی بگذشت و کس پنداشتی
جام را بگرفت و بر لب ها نهاد
جان میان بستر از جسمش گریخت
لرزه بر آن قلب بی پروا فتاد
دیده را بگشود تا بیند کدام
جامهٔ مرگ و فنا پوشیده بود
همسرش را با رقیبش خفته دید
لیک طفلش، جام را نوشیده بود
چون سپند از جای و جست و، بی درنگ
مانده های جام را، خود سرکشید
طفل را بر دوش افکند و دوید
نعره ها از پردهٔ دل بر کشید
«وای!… مَردم! مادری فرزند کشت!
رحم بر چشمان گریانش کنید
طفل من نوشیده زهری هولناک –
همتی! شاید که درمانش کنید…»
(پ) بده آن قوطی سرخاب مرا
تا زنم رنگ به بی رنگی خویش
بده آن روغن ، تا تازه کنم
چهر پژمرده ز دلتنگی خویش
بده آن عطر که مشکین سازم
گیسوان را و بریزم بر دوش
بده آن جامه تنگم که کسان
تنگ گیرند مرا در آغوش
بده آن جام که سرمست شوم
به سیه بختی خود خنده زنم
روی این چهره ناشاد غمین
چهره ئی شاد و فریبنده زنم
وای از آن همنفس دیشب من
چه روانکاه و توانفرسا بود
لیک پرسید چو از من ، گفتم
کس ندیدم که چنین زیبا بود
وان دگر همسر چندین شب پیش
او همان بود که بیمارم کرد
آنچه پرداخت ، اگر صد می شد
درد ، زان بیشتر آزارم کرد
پر کس بیکسم و ، زین یاران
غمگساری و هوا خواهی نیست
لاف دلجویی بسیار زنند
لیک جز لحظه کوتاهی نیست
نه مرا همسر و هم بالینی
که کشد دست وفا بر سر من
نه مرا کودکی و دلبندی
که برد زنگ غم از خاطر من
آه ، این کیست که در می کوبد ؟
همسر امشب من می آید !
وای ، ای غم ، زدلم دست بکش
کاین زمان شادی او می باید !
لب من – ای لب نیرنگ فروش
بر غمم پرده ای از راز بکش !
تا مرا چند درم بیش دهند
خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش ! …
(ت) «آتش به زندان افتاد
ای داد از آن شب، ای داد!
ابلیس میزد فریاد:
“های ای نرون روحت شاد!”
صد نارون قیراندود،
از دود پیچان میشد،
صد بیدبن خونالود
از شعله رقصان میزاد
دیوانه آتش افروخت
وان خیل زندانی سوخت
خاکستر از آنان کو؟
تا سوی ما آرد باد
سنگی نه و گوری نه
اوراق مسطوری نه
نام و نشان از آنان
دیگر که دارد در یاد؟
نه نه که آنان پاکند
روشنگر افلاکند
هر اختری از آنان
هرشب خبر خواهد داد
سخت است سخت اما من
دانم که فردا دشمن
پا تا بهسر خواهد سوخت
در آتش این بیداد
ای مادران! دستادست
شورنده صف باید بست
تا دل بترکد از دیو
فریاد! با هم فریاد!»
(پاییز ۱۳۶۷)
چگونه بنویسم یکی نه، پنج تن بودند (ث)
نه پنج،بگوپنجاهان به خاطرات من بودند
بگو چگونه بنویسم که دار از درخت آمد
درخت آن درختانی که خود تبر شکن بودند
بگو چگونه بنویسم که چوب دارها روزی
فشرده پای آزادی به فرق هر چمن بودند
نسیم در درختستان به شاخه ها چو می پیوست
پیام هاش دست افشان به سوی مرد و زن بودند
کنون سری به هر داری شکسته گردنی دارد
که روز و روزگارانی یلان تهمتن بودند
چه پای در هوا مانده چه لال و بی صدا مانده
معطل اند این سرها که دفتری سخن بودند
مگر ببارد از ابری بر این جنازه ها اشکی
که مادران جدا مانده ز پاره های تن بودند
ز داوران بی ایمان چه جای شکوه ام کاینان
نه خصم ظلم و ظلمت ها که خصم ذوالمنن بودند
(ج)
سکوتِ حق، صدا دارد / دریغ! گوش باور نیست گرفتم این که من مُردم / مگر صدای دیگر نیست؟
گرفتم اینکه برکندید / زبانِ شعرِ حقگو را
درین جهانِ پهناور / مگر دگر سخنور نیست؟
مبند راهْ بر آهم / کزین حقیقت آگاهم:
صدای بیصداییها / زِ انفجار کمتر نیست.
چنان به نفرت آلودید / بهار و خرّمیها را
که چشم حیرتم دیگر / نظرگشا به منظر نیست:
برادری که میریزد / به خاک، خونِ خواهر را
درست بود اگر گفتم / که «دیو و دد، برادر نیست!»
مرا به فتنهانگیزی / به خیره متّهم کردید
من آنچه دیدهام، گفتم؛ / نگفتنم مُیسّر نیست
سخن، درشت اگر گفتم / حکایت از خطر گفتم
پذیرهاش نشد یک تن / اگرچه گوشها کر نیست
که گفت خلق عالم را / به خویش دشمن انگارید؟
کجا چنین مُقرّر شد / که دوستی مُقدّر نیست؟
به آیتِ «خلقناکُم» / «تَعارَفوا» مؤکد شد
نشانی از همامیزی / به قلبِتان مصوّر نیست
به حُکم آنچه میگویم / به کشتنم کمر بستید
مرا که عشق در دل هست / هراس مرگ در سر نیست:
روا مَبادِتان زحمت / خود این خطر توانم کرد
که عشق و مرگ را معنا / فراتر از دو خواهر نیست.
،چ)ح) شدم گمراه و سرگردان، میان این همه ادیان
میان این تعصب ها، میان جنگ مذهب ها
یکی افکار زرتشتی، یکی افکار بودایی
یکی پیغمبرش مانی، یکی دینش مسلمانی
یکی در فکر تورات است، یکی هم هست نصرانی
هزاران دین و مذهب هست، دراین دنیای انسانی
خدا یکی… ولی, اما هزاران فکر روحانی
رها کردیم خالق را گرفتاران ادیانیم
تعصب چیست در مذهب؟ مگر نه این که انسانیم
اگر روح خدا در ماست… خدا گر مفرد و تنهاست
ستیز پس برای چیست؟ برای خود پرستی هاست
من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم
از آن جشنی که اعضای تنم دارند خوشحالم
ولی از اختلاف مغز و دل با ریش می ترسم
هراسم جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندن اندیشه در آتیش می ترسم
تنم آزاد، اما اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاق افکار تهی بر خویش می ترسم
کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش وهم از خویش میترسم
(خ)
دوباره میسازمت وطن اگر چه با خشت جانخویش
ستون به سقف تو می زنم، اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل ، به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش
دوباره ، یک روز روشنا، سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم، ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام، به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن ، ز نعره ی آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم» را دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه، به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز، مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می کنم کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن ز شوق، بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل، چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی ، بجاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی ، ز گرمی دمان خویش
دوباره می بخشی ام توان، اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان، اگر چه بیش از توان خویش
1 Comment
یادش تا جاودان گرامی…