رفته چندی که فرو ریخته شب بر بدنش
تب اندوه گرفته همه رگهای تنش
کرده پنهان غم خود با همه غوغا که در اوست
شده بیگانه هم از غیر وهم از خویشتنش
به فروبستگی شب شده کارش همه عمر
گره بر کار فرو بسته فتاده چو منش
خانه خاموشیش هر بار به رنگی است غریب
با فروخفته چراغی به رواق سخنش
با همه باد و نسیمی که وزید از بن کوه
گل نیاورده بنفشه به بهار چمنش
بارها خواسته کوته کند این شام دراز
لیک در بند کشیدند یل شب شکنش
باغ غارت زدهاش را گل بهتی است غمین
با مه آلوده مهی بر سر شاخ کهنش
نه هواییش دگر مانده به دل عطر اندود
نه نوایی ش به جز زاری بو م و زغنش
در شب تیره از این است که می ریزد خون
از دو چشمان تر و نرگس ژآله فکنش
* * *
چشمم از گردش شب بار تماشا که گرفت
موجی افتاد به دریای شکن در شکنش
خنده زد بر لب ایوان افق دختر ابر
تاج ماهش به سر و ترمه ی شب پیرهنش
عطر مه ریخت سر انگشت نسیمش بر خاک
گوئی آویخته پیراهن گل بر رسنش
* * *
به دلم بود که دریابدم این آتش شوق
بنده ی غم چه کند گر نرهد از محنش
دل لاله مگر از غصه ی من برد نصیب
که سر افکنده به دامن، شده خونین کفن اش
مرغ باران خبری داشت مگر از غم من
که فروریخته خونابه ی شب از دهنش
عجبی نیست اگر گمشده مرغی امشب
همچو من یاد کند تلخ ز باغ وطنش…