اولین باری که نجف را دیدم اصلاً یادم نمی رود. توی خانه همسایهمان بود. صادق پسر همسایه آمد و گفت:” بیا نجف دیوانه را ببین تو خانه ما داره کار می کنه.” او آدمی نبود که او را ببینی و از یادت برود. جثه کوچکی داشت با صورتی تکیده و استخوانی که یک ریش تُنک ان را می پوشاند. با دو چشم کوچک نزدیک به هم که برق عجیبی می زدند. بینی باریک با پرههای گشاد که بطور نامرتب دم و بازدمش را فشفشکنان به داخل می کشید و بیرون می داد. با یک کت بلند و شلواری گشاد و با پارچهای که به جای کمربند می بست و آن را سفت می کرد. با بقچهای نسبتاً بزرگ بر پشت! آورده بودند که آب از چاه بکشد و داخل حوض بریزد. هنهنکنان آب می آورد خالی می کرد و به سرعت به سر چاه بر می گشت. کمتر از همه پول می گرفت. پول را گویی نمی شناخت؛ فقط دهشاهی را قبول داشت، ده تا انگشتاش را نشان می داد، می گفت:” ده تا دهشاهی می گیرم و حوض را پر می کنم.” جزو چهرههای سرشناس شهر بود. هر کجا گذرش می افتاد بچهها دنبالش می کردند. از همه می ترسید. تا می گفتی: نجف، فرار می کرد. همیشه چند تا سنگ کوچک و بزرگ داخل بقچهاش داشت. اگر کسی پشت سرش می دوید و خم راست می شد، نجف سنگاش را می انداخت. می گفت:” وایسا که آمدم.” خانهای نداشت، شب هر کجا که گیر می آورد می خوابید. تابستانها مشکلی نداشت. شبهای زمستان اگر راهش می دادند می رفت تُن حمام حاج معتمد یا بالای تنور بربریپزی مشاحمد. بقچهاش را بجای آن که زیر سرش بگذارد می بست کمرش و می خوابید. هیچ کس داخل بقچهاش را ندیده بود. به تنها کسی که اجازه می داد به او نزدیک شود، صغرا مینیژوپ بود. صغرا مینیژوپ دختر جوان دیوانهای بود که یک شهر را به خود مشغول می کرد. صورتی گرد و سفید با چشمهای خاکستری و موهای بلند و بدنی سفت و سفید. تنها عیبی که داشت چالهای صورتش بود که حکایت از یک آبله سخت می کرد. یک دامن کوتاه کرپ قهوهای رنگ می پوشید. بیشتر وقتها پابرهنه در شهر جولان می داد. آزارش به هیچ کس نمی رسید. مقابل مدارس پسرانه می ایستاد و سر به سر جوانهایی که تازه بالغ می شدند و پشت لبشان سبز می شد، می گذاشت. می گفت:” پنجزار بده تا دامنم را بالا بزنم.” و زیر دامن هیچ نمی پوشید. به بازار شهر راهش نمی دادند. چرا که هربار که داخل بازار می شد، جلو هر دکان می ایستاد و می گفت:” پنج زار بده والا می گم تو با من چکار کردی یا اینکه دامنم را بالا می زنم.” بعضیها حوصله شوخی داشتند. اما بازار متعصب و حاجیهای متظاهر زنجان طاقت چنین کسی را نداشتند. هر از گاهی پولی به پلیس می دادند. صغرا چند روز غیبش می زد و بعداز چند روز باز پیدایش می شد. اگر دخترهای مدرسه و یا زنها چیزی به او می گفتند آنها را به فحش می کشید: فلانفلانشدهها فکر می کنید نمی دانم کجا می روید، زیر آن چادر چکار می کنید! آن وقت اسم صغرا مینیژوپ بد در میره. خودش هم به خودش صغرا مینیژوپ می گفت. صغرا مینیژوپ تنها کسی بود که می توانست به نجف نزدیک شود. دهشاهیهای نجف را بگیرد و احیاناً شب تو گوشهای از شهر، شهوت نجف را بخواباند. ملایی داشتیم به نام ملا فندق. درست مانند چهرههای مینیاتوری دوران مغول، صورتی مثلثی با دو گونه استخوانی بیرون زده، با چشمهایی مورب و چند تار ریش و هیکل بسیار کوچک و دهانی که بیشتر به نوک پرنده می ماند. به سرعت حرکت می کرد یا بهتر است بگویم قل می خورد. از همین رو او را ملا فندق می گفتند. در چشمهایش اگر نگاه می کردی وحشت تو را می گرفت. او مردهشوی غسالخانه باغ شازده بوده. غسالخانه در یک میدانگاهی در انتهای دهانه رودی که اینک خشک شده بود، قرار داشت. با چند باغ دور و بر باغ شازده. خانه توفیقیها، خانه عبدالله میرزا که حالا تماماً خیابان شده است؛ یک در تختهای قدیمی داشت که با زنجیری بلند بسته می شد و همیشه یک قفل بزرگ استوانهای بر آن سنگینی می کرد. ما بچهها می ترسیدیم که از کنار آن رد شویم. هیچ وقت جرئت نمی کردیم که از شکافهای آن در قدیمی به داخل آن نگاه کنیم. تنها یک بار داخل آن را زمانی که درش باز بود دیدم. یک محوطه بزرگ آجری و سیاه شده طی سالها با یک حوض در وسط که تابوتی بالای آن نهاده بودند. درست مانند یک سرداب. سرمای درون آن تنم را لرزاند. ترس مبهم مرگ در دلم پیچید، ترسی که روزها و هفتهها از ذهنم بیرون نمی رفت و کابوس آن مدام با من بود. در یکی از شبهای سرد زمستان که نجف جایی برای خوابیدن پیدا نکرده بود از پنجره وارد غسالخانه شده بود و توی یکی از تابوتها جا خوش کرده بود. دمدمههای صبح ملا فندق برای سرکشی به غسالخانه می رود. نجف هراسان بر می خیزد و وحشتزده می گوید:” وایسا که آمدم.” ملا فندق در جا سکته می کند و با همان سکته هم می میرد. از آن روز به بعد نام نجف دیوانه شد نجف ملاکُش. در شهر کوچک و بسته ما با دلخوشیهای اندکش، این داستان مضحک و غمانگیز غسالخانه شهر نقل مجلس شد. مردم سر به سر نجف می گذاشتند:” نجف بگو چطور ملا فندق رو کشتی تا چهارتا دهشاهی بدهم!” و او تعریف می کرد. انقلاب تازه شروع شده بود. دستههای مختلف به راه افتاده بودند. مردم در خیابانها تظاهرات می کردند. سر چهارراهها لاستیک آتش می زدند. داخل کوچهها مرگ بر شاه می گفتند. سنگ می انداختند. ماهها بعد نیروهای ویژه از تهران رسیدند. آنها سوار بر جیپهای ارتشی در شهر می گشتند و سر در پی تظاهرکنندگان می گذاشتند. تیراندازی می کردند. در یکی از این تظاهرات نجف دیوانه بیخبر از همه جا در وسط کوچه گیر می کند. سربازها ایست می دهند، نجف هراسان فریاد می کشد:” وایسا، وایسا که آمدم.” و از بقچه سنگهای خود را بیرون می کشد و پرتاپ می کند. سربازها که او را نمی شناختند به طرفش تیراندازی کردند. نجف در دم جان می دهد. سکههای دهشاهیاش پخش زمین می شوند. در بقچه او چند سنگ یافتند و دو دست لباس زنانه. لباسهای صغرا مینیژوپ.