لحظه لحظه اش را در برابر چشمانم می بینم… کنج اتاق بازجویی، رو به دیوار با چشم بند و پس از دقایقی سکوت صدای قدمهای سنگین و آهستۀ بازجو و صدایش با فراز و نشیبهایی در دو قطب خشن و مهربان و بعد تعویض صدا و بازجویی دیگر که می خواهد مسالمت آمیز برخورد کند و این دیگری پسوردهای ایمیل و وبلاگ را می خواهد و بعد از کلی سؤال و جوابهای گاه تکراری که یک سؤال با فاصله ای مشخص دوباره پرسیده می شود و آدم را کلافه می کند… فقط کافی است که یک تفاوت جزئی در جواب وجود داشته باشد. بعد که معلوم نیست چند ساعت طول کشیده با دهان و گلوی خشکیده و چشمهای مرطوب از اشک، اشکی که نه از ترس و وحشت برای خود٬ بلکه از سر نگرانی برای دیگران است؛ یعنی دوستان بیگناه خارج از زندان.
آنچه که فقط بدلیل عاطفی و یا اموری ساده آدمها را با هم آشنا می کند و حال ممکن است بخاطر دستگیری و هک ایمیلها و وبلاگش به دردسر بیافتند.
سرانجام بازگرداندن به سلول بندی که اگرچه چراغش همیشه روشن است اما بطوری مرموز تاریک و نفسگیر و دهشتبار است و بوی نا می دهد و پر از مورچه است و پتوهایش زبر و کثیف و خارش آور. خلاصه آدم به یک ساعت زندگی بعد از آن لحظه هم امیدوار نیست. و بعد، چشم بند… آری… آن چشمبندها… اولین باری که چشم بندم را، بدلیل این که خیلی سنگین و کمی تغییر رنگ یافته بنظر می رسید، شستم٬ خودم هم های های گریه می کردم. دلیلش این بود که می دانستم سنگینی آن چشم بند بخاطر کثیفی و آلودگی نیست بلکه از اشک چشم ده ها، بلکه صدها زندانی قبل از من که آن را به چشم زده بوده اند، آن قدر سنگین شده است و حس می کردم زیر آب دارم اشک چشمان دیگران را می شویم.
در ذهنم تصویر پسرها و دخترها و مردان و زنان بیشماری را تجسم می کردم که این چشم بند را به چشمشان زده اند و حالا آنها شاید اعدام شده اند. نمی توانم احساسم را بخوبی تشریح کنم. ضمن این که یادآوری آن روزها، بخصوص بند ۲۰۹ و بخصوص اتاقهای بازجویی، بشدت مرا منقلب می کند.
چه پستی و فرومایگی و رذالت می خواهد که انسان این چنین روزهایی را فراموش کند و یا به عمد نخواهد از آن سخن بگوید.