نسل سوخته، زخمی، زندانی و اعدام شده، پناهندگی کشیده و آواره ما، گاها فراموش می کنیم پدران و مادران ما چه ها که نکشیدند.
دقیقا یادم نیست، شاید سال شصت و دو یا شصت و سه تابستانش بود که قاچاقی به اورمیه آمده بودم. مثل همیشه به خیابان طرزی رفته و به مغازه وارد شدم. این بار تنها نشسته بود و در رویاهای خود غرق بود. حتی پسر کوچکش حسن هم اونجا بود. سکوت غلیظی مغازه را گرفته بود. هنوز محسن و معصومه “پسر بزرگ و عروس ایشان” در زندان سیاسی اورمیه به سر می بردند.
روزهای تلخ و سنگینی بود. روزی نبود که خبرهای دردناک اعدام جوان های کرد به اتهام حمایت از سازمان های سیاسی به گوش نرسد. خبرهای چرکین و دردناک اعدام دخترکان جوان بعد از تجاوز جنسی به آنها به سنگینی خفقان سیاسی و خوفی که هر کوچه و برزنی را گرفته بود چنان مقیاس سنگینی میبخشید که از خنده های یخ زده مردم در خیابان ها وحشت می بارید و هر آوائی را که می شنیدی به آوای مرگ آور جغد شباهت داشت. بخواهی نخواهی این شعر اخوان ثالث در گوش های ما طنین می کرد که ” سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت؛ سرها در گریبان است؛ …..”.
سلامش که کردم، از رویاهایش پرید، از دیدن من خوشحال شد، خنده ای کرد و مرا گرم تحویل گرفت. هنوز میشد از پشت دریای محبت و صمیمیت او درد درونی وی را حس کرد. پسر جوانش و عروسی که هنوز فرصت عروسی کردن هم نیافته است، هر دو در زندان سیاسی اورمیه هستند. از طنین صدایش، میشد سنگینی درد درونش را احساس کرد. چروک کنار چشمانش کمی عمیق تر شده بود. بی معطلی از من پرسید، “شب را کجا مهمانید؟ بیائید خانه ما، مهمان داریم، دور هم باشیم”.
جالب اینکه پس از یورش به سازمان های سیاسی و سنگینی وحشت بار خفقان سیاسی ناشی از دستگیری ها و اعدام ها در شرایط ادامه وضعیت جنگی، کفه ترازو به میزان غیر قابل تصوری در خدمت حاکمیت استبداد، مرگ و کشتار سنگینی می کرد. بازتاب این مساله در افکار عمومی به میزان سنگینی به این صورت تغییر پیدا کرده بود که هر کسی بخاطر حفظ امینیت خود و خانواده اش نه تنها از انتقاد از حکومت دوری میکرد، بلکه عده زیادی از آن هم فراتر رفته و روشنفکران سیاسی را زیر انتقاد تند قرار میدادند که “چرا آنها انقلاب کرده و وضعیت جامعه را اینقدر خراب کرده و حکومت را به دست اسلامیان افراطی دادند”.
خیلی از پدر و مادرها به فرزندان خویش نصیحت میکردند که “از این بچه بازی های سیاسی دست بردارید. بروید دنبال کار و زندگی. ازدواج بکنید و تشکیل خانواده بدهید”. خیلی از پدر و مادرها سرمایه کوچکی در حد توان در اختیار فرزندان قرار داده و برای آنها امکانات تجارت و کسب و کاری را فراهم کرده و از این طریق آنها را از فعالیت های سیاسی کنار کشیده و دنبال زندگی بی دردسر غیر سیاسی می کشاندند.
“مامه هاشم” هم معلمی فرهیخته بود، هم انسانی دنیا دیده و با تجربه. او میدانست که نه تنها محسن، بلکه عروسش و همه ماها که نسل تازه از دانشگاه بیرون آمده و یا اخراج شده از دانشگاه، نه تنها فعالانه در چالش های سیاسی آزادی خواهانه و عالت جویانه شرکت داریم، بلکه خطری را که متوجه محسن و دیگر فرزندانش و همه ماها بود با تمامی اعماق سنگین آن درک می کرد. من حتی یکبار هم در آن روزهای سنگین دستگیری ها، فرارها و اعدام ها از زبان ایشان نشنیدم که بگوید، ” پسرم، بیائید دست از این کارها و فعالیت های سیاسی بردارید”.
جالب است که “مامه هاشم” لهجه غلیظ و شیرین کردی اش را حفظ کرده و با آن لهجه با تسلط کامل به زبان ترکی آذربایجانی صحبت می کرد. روز بعد، قبل از اینکه به تبریز باز گردم، جهت خداحافظی مجددا به مغازه رفتم. اینبار دو نفر آقای میان سال آذربایجانی پیش ایشان بودند و آنها گرم صحبت سر مسائل مالی و ملکی و حل و فصل تقسیم ملک پدری این دو نفر “که من حین صحبت متوجه شدم برادر هستند”، بودند.
برادر کوچکتر که بیش از ده سال بود در سوئد زندگی میکرد، پس از مرگ پدر آمده بود تا سهم خویش را از برادر بزرگ تر که تمام عمرش در مغازه پدر مرحومش کار کرده بود بگیرد و دوباره به سوئد برگردد. “مامه هاشم” برای آنها نه فقط مورد اعتماد ترین فرد، بلکه نقش پدر، برادر، راهنما و قاضی دادگاه را پیدا کرده و مشکل آنها را با ظرافت و دقت و مسئولیت و حوصله تمام حل می کرد. البته که “مامه هاشم” به مراتب مورد اعتماد تر از تمام سیستم قضائی حاکم بود. برای من مشاهده این صحنه از نظر مناسبات همزیستی ترک و کرد در کنار همدیگر در اورمیه درس بزرگی بود.
“محسن و معصومه” از زندان آزاد شدند، ماها از پس از سالها دربدری از کشور فرار کردیم، کمر “مامه هاشم” بیشتر و بیشتر خم تر شده و چروک کنار چشمانش عمیق تر و عمیق تر می شد. ده دوازده سال پیش که بخاطر مسائلی اداری مجبورا به ایران رفتم، کسی نزدیک تر و مورد اعتماد تر “مامه هاشم” برای وکالت نیافتم. امروز پس از دهها سال فراقت و دوری، خبر دردناک کوچ “مامه هاشم” از این دنیا را در دنیای مجازی شنیدم. ای کاش یک نفر قادر میبود داستان های خفته در پشت آن نگاه های مهر آمیز و خنده های دردکشیده و مهربان را به رشته قلم کشیده و برای نسل های بعد از ما تعریف کند. به درود رفیق مهربان، یادت در قلب های ما جاودانه خواهد زیست.
دنیز ایشچی 08-05-2016