دیشب همراه باران
راهی طولانی آمدم
و بیدار ماندم
پیشتر گفتگو داشتم
با آسمان
با باران
و درختانی که غبار گرفته بودند
و زمین، که دلتنگ باران بود
شبِ شهر در عطشِ انتظار
آغوش گشود
و طراوتِ باران بر تنش نشست
صبح بود که خوابم برد
او هم رفته بود
پیامش را بوییدم؛
شهر نفس می کشید
و ریه هایش سبک شده بود.
روز؛
بارِ سیاست
بر گُرده ی اقتصاد
سنگین نشسته بود
پشتِ جداره واژه ها
و فقر،
سایه به سایه می آمد
کارگران فصلی کنار خیابان
ناامید چشم به راهند.
کسی می آید،
که،
شاید سراغشان را بگیرد؟