پنجره را باز کن
صدایِ باران،
بویِ باران می آید
پنجره را باز کن
دیگر نمی خواهم ببینم
نمی خواهم گوش دهم
به خبرهایی که هر روز تکرار می شود
چیزی در مغزم
منفجر می شود
می پاشد به استخوانِ جمجمه ام
خبرِ مرگ، جنگ، موشک،
انبار مهمات ،ترور…،جنازه،
و قصاب تل اویو
که از کشتار انسان خسته نمی شود،
پروتکل، نفت، دلار،
خوابِ عصر
خمیازهِ بعد از چای
و مفسران نان به مزد،
پشت قاب های شیشه ای
صدای شان هر کجا وُ
هر زمان بلند است.
صدای آن دو مرد
که دیشب زیر درختِ پارک پاییزی
سیاست را به گرانیِ شیر و ماست
مرغ ، گوشت ، کرایه خانه و…
گره می زدند
— همه را به بازی گرفتند
–ما چی؟
بازیگر خوبی هستیم؟
زندگی از دستِ مردگانِ زنده
خسته است
پنجره باز است
هوای مطبوعی از نفسِ ماه آذر
هجوم می آورد
خانه از دلتنگی بیرون می آید
تک درخت همسایه
سر برافراشته
پیر مرد همسایه بی خیالِ باران
شاداب و سر کِیف
نگاه از درخت بر نمی گیرد.
رحمان – ا
07/ 09 /۱۳۹۹