دریا همیشه مأوای من بود. خانهی ما کنار دریا بود.
هفتسالگی مدرسه بود و دریا و تیلهبازی. قد کشیدم، اسکله وشیرجه رفتن و پول درآوردن از زیر آب در ایام نوروز.
اما یکی بود که از همهی ماها فرزتر بود؛ او جماتک بود (جمال نامش بود). او هم نفسی بیشتر داشت در زیر آب، و هم زبل و زرنگتر از همهی ماها بود. هر جا که او بود، ما ماستها را کیسه کرده بودیم. با آن جثهی کوچکش،چه هنرهایی که ارائه نمیکرد. جمال (جماتک) نانآور خانوادهاش بود.
آنچه ما را از سایر استان جدا میکرد، دریا بود، دریا ما را از گرسنگی و بدبختی نجات میداد. ما هرمزگانیها، به خاطر دریا بود که هیچ وابستگی اقتصادی، چون استانهای دیگر، به دولت مرکزی نداشتیم. این را حتی برای امروز هم میتوان گفت.
دریا برای من تنها یک خاطره نیست، شکلگیری جوانیم هم هست. بعد از نوجوانی و دریا، شنا، کاسه زدن، ماهیگیری و پول در آوردن ایام نوروز و سر اسکله و دورهی جوانی موزیک، شعر در بتکده، دریا و کنار گنبد خضر – من خضر را پیامبر نمیدانستم، او را دریانورد و کاوشگر میپنداشتم، اما بعد که او را شناختم، شاهزادهای بوده، که خداپرستی را ستایش میکرد.
با دریا دلتنگیهایم را تقسیم میکردم، موجها غصههایم را با خود به همراه میبردند.
اما آن عصر غمانگیز، چند لحظه از خداحافظیاش میگذشت، از پشت پنجره رفتنش را نگاه میکردم، قدمهایش سنگینتر از غصههای من بود، شتاب و گریزی نداشت. اما شتاب قلب من، انبانی شده بود از اندوه و درد.
جملهٔ آخرش راچند بار با خود زمزمه کردم، با امید که خوشبخت باشی!
آن زمان واژهی خوشبختی را در ذهن و فکر خود مزه کردم، طمعش تلخ و آزاردهنده بود.
خود را ویران و پاییز زمان دیدم،که برگهای سبزم را به تاراج میبرد، و زردی رنگهایش، در باغچهی امید دل که کاشته بودم، فرو میریخت.
خود را به دریا سپردم، موجها، و آن ساحل شنی، مرا کمی آرام کرد، زلالی دریا و صدفهای آن، دنیا را بهتر نشان میداد، ریزودرشت آن صدفها زندگی زمان ما را نشان میداد در قد، قامت و رنگهای خود.
من پاییز را دوست دارم، به خاطر همان صداقتش که دارد و هست، هیچ چیزی را پنهان نمیکند، راحت خود را نشان میدهد، اما بهار باید از زمستان بگذرد، حال باید دید، پای گذر.
من امروز او را بهتر می شناسم، او امروز موفقتر از من است.
اولین بار که به خود جرئت دادم که بنویسم، در سوئد بود و با دلنوشتهای شروع کردم، کار اولم به اسم مهمانی بود.
(بخشی از داستان مهمانی)
داشتم لحظهشماری میکردم که کی این ظهر لعنتی تمام میشود. هوا گرم بود و این گرما محبتی بود که همیشه نصیب ما نمیشد، ولی آن روز، من این گرما را نمیخواستم و همهاش نگاهم به ساعت بود که کی این ساعت لعنتی شش میشود.
یک سالی میشد که به سوئد آمده بودم و هنوز آن گرما و معیارهای سیاسی را حمل میکردم. فشار زندگی، مسئلهٔ کار، هنوز خودش را تحمیل نکرده بود. سوسیالی بود که زندگی مارا تأمین میکرد. و ما مشغول زبان سوئدی خواندن و کارهای سیاسی بودیم. رابطهها و مناسبات مثل امروز از رونق نیفتاده بودند و هر هفته و یا هر ماه در خانه و یا سالنی جمع میشدیم و غذایی، عرقی و رقصی چاشنی زندگی ما میشد. دلها و نفسها هوای دیگری داشتند، مشغلهها چیزهای دیگری بودند. فکرها همه این بود که چند صباحی بیشتر اینجا نیستیم، برمیگردیم، و به قول معروف، گل (شروع) از نو، و گوزی (بازی) از نو، اما با کولهباری از تجربه و …
اما کسانی که قبل از ما به این جا آمده بودند، وقتی صحبت از پانزده و بیست میکردند، با اخمها و وایهای ما مواجه میشدند که آنان را به خنده وامیداشت. میگفتند که نوبت به شماها هم میرسد. عجله کار شیطان است. گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی، ولی، امروز بعد سالهای سال، میبینم که آنها چه قدر واقعبینتر از ما بودند. گر چه غورهها حلوا نشدند، ولی شرابی ناب شدند که نوشیدنش تلخی خود را هم دارد.
عقربهها انگار که میخکوب شده بودند و تکان نمیخوردند. سیگاری روشن میکنم وپک محکمی به سیگار میزنم، باز خاطرهها و باز …
از بچههای قدیمی فدراسیون بود، که درسش را تمام کرده بود و مهندسی الکترونیک داشت. در یک شرکت خصوصی کار میکرد و هنوز آن تتمههای فکری فدراسیونی را داشت و نسبت به همهی آنهایی که من میشناختم منطقیتر به نظر میرسید و بیشتر با ما عجین شده بود. قرار بود آن شب خانهی او باشیم.
نمیدانم چهام شده بود، خیلی بیتاب بودم. نگاهی به ساعت انداختم. سه ساعت دیگر به برنامه مانده بود. دوشی گرفتم ، کمی سبیل و موها را صافوصوف کردم و پیراهنی را که هفتهی پیش خریده بودم، اطو زدم.
تا حالا به مهمانیهای زیادی رفته بودم، ولی اینطور بیتاب نشده بودم. نمیدانم چرا. همهی کسانی را که قرار بود، شب در آنجا باشند میشناختم و با آنها در چندین مهمانی هم بودم، ولی این بار چیز دیگری بود. یک لحظه فکر کردم، نکند عاشق شدهام؟ و این بیتابیها و بیقراریها شاید از آن نشأت میگیرد. ولی عاشق کی؟!
نگاهش دلفریب بود و موهای بلندش با چند تار سپیدی که در آن بود، به خصوص با آن لباس سرمهای که به تن داشت، او را زیباتر نشان میداد. تو گویی او دختر دیگری شده بود. این همه طنازی و دلفریبی که امشب از خود نشان میداد در هیچ مهمانی و برنامهای از او ندیده بودم. واقعأ زیبا شده بود. پس این بیتابی من بیعلت نبود؟!
درخود احساس دیگری داشتم، ولی میدانستم که این احساس، احساس عشق نیست. شاید یک خواهش بود، شاید یک عاطفهٔ زودگذر، نمیدانم.
لیوان مشروبی که روی میز بود برداشتم و تا ته سرکشیدم. خواستم با مشروب خود را تسکین دهم. نیازی به سیگار داشتم، ولی در اتاق نمیشد سیگار کشید. به بهانهی سیگار کشیدن از اتاق آمدم بیرون.
درتنهایی کمی درخلوت خود نشستم، و خود را چنین یافتم:
نگذار که خستگی تن، خستگی عشق بیافریند و روح را جریحهدار کند، و عشق را به حضیض فروکشاند، بگذار در اوج عشق باشی و در جان نسوزی و تن بیمایهٔ خود را به لحظه وامنه که دوست داشتن، روحی والا میخواهد. بگذار همینگونه که هستی باشی، و گر جفت شوی فرو خواهی ریخت، و فریاد خواهی زد، که من برای پرواز بر بال عشق رنج بردم، نه آن که بر بال خیال خود، برشاخهای نشینم و نظارهگر مرگ عشق باشم، که من خود عشقم.
ولی میدانستم آنچه در ذهن میگذرد، بیشتر شور واحساس است تا واقعیت. من در یک تناقض جدی بودم، نمیدانم چهام شده بود، به طرف او کشیده میشدم.
دلم میخواست با او برقصم، با او آواز بخوانم، او را بغل کنم و آن قدر او را بفشارم که له شویم، لهوله چون شراب.
رها از همه چیز، و همه بروند و ما تنهای تنها باشیم. خود را به اعماق احساس تحمیل میکنم، قلبم شروع به طپیدن میکند، طپشها تندتر و تندتر میشوند، طوفانی در خود احساس میکنم.
…
این آغازی میشود در نگاه به عشق در هر عرصهٔ زمان در من.
خاطرهها به زمان سپردم وآموختم از آن.
دریا را مثل پاییز دوست دارم، نه تابستان را، که همه دریا میخواهند و یا آب.
بعد از این تصمیم، دومین کارم با گویش بندری و با صدای خودم زندگی چن؟ با انتشار و صدا در فیسبوک گذاشتم.
اما سیاست، تا به امروز، نتوانستم چکار کنم، با تمام زخمهایی که دارم، اگر دفنش کنم، هزاران زخم را زنده میکند.
باورم این بود و هست، اوج زمان.
از سحر پرسیدم، اوج همان امیدست.
گفت کاروان، وساربان را باید شناخت.
گفتم من راز پنهانی ندارم،
گفت تو نداری، ما هم نداریم،
پای راه را باید دید،
با تو، تا کجا همسفرند؛
همراه در اوج زمانند، یا حضیضی، گر پیش آید؟
دیدار ما در یک عروسی شکل گرفت، و در عروسی دیگر با هم غریبه بودیم. با تمام دلتنگیهایم،در آن زمان، کاروان را به ساربان سپردم.
سازمان داشت پوست میانداخت و از پوستهی چریکی در آمده بود و زندگی و فعالیت در عرصهٔ نوی تجربه میکرد.
آن زمان هنوز مهاجرتی در کار نبود، فصل کاشت و برداشت عشق بود و ما عاشقان سیاست زندگی جدیدی تجربه میکردیم. فصل عشق و عاشقی، فصل چیدن گل، فصل برداشت، از کاشتهها، فصل عروسی. من هم عاشق شدم، دل بستم به زمان، اما افسوس!
من عشق درو نکردم، غم بود و خداحافظی.
آنچه گفتم در آن زمان، «مرا هم در عروسیت دعوت کن!»، اما نکرد. اما افسوس و نگاه، مرا تسکین ندادند، نه فروغ و نه سهراب آن زمان.
مادرم از دفتر شعری، میگفت که زندگی خودش بود، زندگی راز بزرگیسـت کـه در مـا جاریست. من نمیفهیدم،آن راز را! او باورش، این نبود، راز، فاصلههاست، طبقات است و … او باور خود را داشت و تقدیر، و به باورش در آن زمان میگفت هر چه خدا بخواهد، همان خواهد شد.
…
ای کاش همهی پنجرهها رو به دریا باز میشد و خورشید، طلوعش از بکر زمان، نه از پشت کوه، در آرامش آن موجها خود را نشان میداد.
ای کاش دوباره، هرگز این اتفاق نیفتد، که باد ما را با خود ببرد.
و ای کاش در خواب غفلت زمان ،چون دیروز نباشیم،که به هر شاپرکی دل بستیم.
کاوه داد