باران ریزی میآمد؛ آسمان گرفته بود و ابری…
مرد نگاهش به چرخ دستی پسرک بود که مثل یک گاری بزرگ میماند. کلاه روی سرش یکوری، حس عاریه بودن میداد، انگار مویش از زیر آن چکه میکرد!…
مرد با لذّت سیگار را از گوشهی لبش به انگشتانش گرفت و دودش را به صورت پسرک فوت کرد… به دیوار آجری انباری تکیه داده بود و با پشت آستین کت بلندش خیسی صورت و بینیاش را گرفت و اشاره کرد به پسرک که کنارش ایستاده بود به تماشا…
پسرک چرخ دستی را به راحتی جابجا کرد. قوی و خوشبنیه اما لاغر و آفتابسوخته، شلوار نیم داری پایش بود و کرکهای دو گوشهی صورتش پیدا…
مرد یک کف دست نان بربری خشک را از جیب درآورد و دو تکه کرد و تکهی نان را همانطور که به طرف پسرک گرفته بود؛ گفت:
«تو که هنوز نمیتونی دماغتو بالا بکشی، نمیتونی شلوارتو جمع کنی، چهرقمی میخوای با این گاری در این محله دوام بیاری!!! تابستونها شرجی و زمستونا بارونیه مثل امروز و شایدم تندتر… تازه میخوای خرج مادرتو هم بدهی! نمیخواد کار کنی، یه پولی دادم به مادرت، من میدونم و او، به نام قَرض نگاه کن به اون پول… سر رفاقت با پدر مرحومت دادم تا تو سیاه زمستون، خودتو و مادرت از گُشنگی تلف نشین!»
فضا از صدای سگی پُر شد. پسرک رو کرد به مرد: «…تو چهجوری دوام اُوردی؟ من هم میتونم… باید بتونم…»
مرد گفت: «پدرم مُزد دو سال را پیشپیش از رئیس اینجا گرفته بود. رئیس نفر فرستاد در خونه و منو اُورد اینجا به کار گماشت؛ سالها پیش… اینجوری شد که اومدم اینجا و موندم…»
دوباره سیگاری گیراند و رو کرد به پسر: «پسر باید تاوان پدر رو بده… که دادم. خوب مزدوری کردم برای رئیس… خواهرای کوچکتو بیار برا گل فروشی سر چهار راه… من هم چندتایی از خویشان و اقواممو اُوردم…طوری نیست!…»
پسرک مردد بود…
مرد چاقویی از جیبش در آورد… چاقو را با فشار دندان در دهان نگهداشت… گردن مرغکی لاغر که دستش بود را چرخاند طرف گوشهی دیوار. خون شَتک زد روی پیشانی و روی دمپاییاش… پاکت سیگار از جیب پیراهنش افتاد روی خون…. قدری از خون شُره کرد در چالهی آب و آب سُرخ شد… نشست کنار بانکه آب. دمپاییاش را شُست و با گوشهی دستمال چهارخانه، خون ِپاکت ِسیگار را با وسواس پاک کرد… رو کرد به پسرک که با خشم به او نگاه میکرد…
«نه آقا پسر! نَقل این حرفا نیست… آدم روی زمین بمیره بهتره تا زیرِ زمین… فکراتو بکن… یادت باشه اگر میخوای اینجا کار کنی؛ من اربابم! هرچه میگم بایس گوش بگیری؛ حرف رو حرفم نیاری؛ همین!…»
پسرک با گاری و سگ در پیچ کوچه از نظر ناپدید شد…
قطرههای باران درشتتر شده بود و شّدتاش بیشتر…
آن که می اندیشد
به ناچار دم فرو میبند
اما آنگاه که زمانه
زخم خورده و معصوم
به شهادتش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت.[۱]
[۱] شعر از احمد شاملو.
برگرفته از کانال تلگرامی «من عاشق بیقرار ایرانم»