شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۴ - ۱۸:۳۲

شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۴ - ۱۸:۳۲

پیمان ابراهیم؛ از نمایش صلح تا استمرار بحران
شهناز قراگزلو: هیچ بخش الزام‌آوری در متن پیمان ابراهیم وجود ندارد که تشکیل کشور مستقل فلسطین را تضمین کند. به همین دلیل، این پیمان بیش از آن‌که زمینه‌ساز صلحی پایدار...
۲۶ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: شهناز قراگزلو
نویسنده: شهناز قراگزلو
بازسازی نظم قدیم در لباس جدید؛ نشانه‌های شکاف میان قانون و واقعیت
شهناز قراگزلو: در نهایت، مناقشه بر سر لایحه منع خشونت علیه زنان، طرح مهریه، یا قانون حجاب، تنها بخش‌هایی از نزاع بزرگ‌تر بر سر معنای قانون در ایران امروز است:...
۲۶ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: شهناز قراگزلو
نویسنده: شهناز قراگزلو
در سوگ ناصر تقوایی
ناصر تقوایی هنرمندی بود که با پایداری اخلاقی و فکری خود نشان داد خفقان نمی‌تواند وجدان هنری را نابود کند. آثار او، چه بر پرده سینما و چه در ذهن...
۲۵ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: دبیرخانه شورای مرکزی سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)
نویسنده: دبیرخانه شورای مرکزی سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)
جغد منیروا
لحظه‌ای براندازش می‌کنم. سال‌های زیادی‌ست که می‌شناسمش... با اجازه در کنارش می‌نشینم. خیلی زود صحبت‌مان گل می‌اندازد وبه مسائل روز می‌رسد... می‌گوید: «این روزها نسل جوان و پر شور در...
۲۵ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: پهلوان
نویسنده: پهلوان
نقش بی‌بدیل تقوایی در تولد «هنر و ادبیات جنوب»
نسیم خاکسار: بی‌عدالتی اجتماعی در آبادان حضور  بسبار عریان و برهنه ای داشت. کافی بود در منطقه‌های پر از گُل و گیاه و خانه های شیک و مجهز به تهویه...
۲۵ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: نسیم خاکسار
نویسنده: نسیم خاکسار
ایران باید اعلام کند، با اجرای «طرح دو دولت» به پیمان ابراهیم خواهیم پیوست!
فرخ نگهدار: پس از جنگ ۱۲ روزه، به ویژه حالا با پایان جنگ غزه و اجلاس شرم الشیخ، به نظر می‌رسد روندی تازه برای تعیین سرنوشت فلسطین آغاز شده است....
۲۵ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: فرخ نگهدار
نویسنده: فرخ نگهدار
در‌نقد نظرات آقای عمادالدّین باقی
علی جنوبی: باید صریح گفت: دین تا زمانی که در مقام قدرت است، نمی‌تواند ضامن حقوق بشر باشد. تنها زمانی که از اقتدار سیاسی کنار رود و در جایگاه انتخاب...
۲۵ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: علی جنوبی
نویسنده: علی جنوبی

مادر ادوارد

مادر ادوارد را چند روز پس از مرگش در حالی که روی گور فرزندش یخ زده بود، یافتند. وصیت کرده بود:" خانهام را بفروشید و به زنان بیوه بیبضاعت بدهید و جنازه مرا همراه استخوانهای پسرم در هر کجا که اجازه دادند دفن کنید؛ اما همراه استخوانهای پسرم!؟

ما بچهها اسم آن سنگ آسیاب را سنگ اکوان دیو نهاده بودیم. نمیدانم پدر کدامیک از بچهها گفته بود، آن سنگ بزرگ آسیاب که از نظر ما اندازه یک کوه بود، سنگی است که اکوان دیو سر چاه بیژن نهاده. سنگ بسیار عظیمی بود که بعد از خرابشدن آسیاب نتوانستند آن را تکان بدهند. آن وقتها خیلی سخت بود که سنگهای به این بزرگی را جابجا کنند. همیشه فکر می کردیم، زیر آن سنگ چاه بزرگی است که بیژن داخل آن گرفتار شده. من همیشه در جستجوی منیژه بودم که شبها چه وقت سر آن چاه می آید. هرکدام از ما که فکر می کردیم زورمان بیشتر شده، فشار به آن سنگ بزرگ می آوردیم و خود را جای رستم می نهادیم. اما رستمی در کار نبود.

یکی از روزها که سخت مشغول بازی در آسیاب بودیم، زنی سیاهپوش با ترکهای در دست داخل شده، سر تا پا سیاه! با نگاهی سرد؛ من که زودتر از همه آن زن را دیده بودم، نخست ترسیدم و بعد فکر کردم همان منیژه است. دنبال گوسفندی آمده بود! گوسفندش گوشه آسیاب ایستاده بود، با ترکه بیرونش برد. بدون کوچکترین سخنی. بچهای که همسایهاش بود گفت:” مادر ادوارد بود.” و بازی ادامه یافت. اما من هنوز دنبال منیژه بودم. فکر می کردم او شب باز خواهد گشت و سر این چاه کنار سنگ خواهد نشست. بعد از آن روز باز چند بار آن زن سیاهپوش را دیدم. با همان چوب ترکهاش. خانهاش چسبیده به بیمارستان شهناز بود؛ خانهای بزرگ با درختهای تبریزی بلند دور تا دور حیاط. در ورودی طوسی رنگش به حوض بزرگ داخل حیاط باز می شد. خانهای بسیار ساکت و غمگرفته. وقتی از مقابلش عبور می کردی، سنگینی خانه و سکوت آن دلتنگات می کرد. هر روز عصر وقتی گوسفندها از چرای اطراف شهر باز می گشتند، او را می دیدم که چند گوسفند را جلو انداخته و به طرف خانهاش می برد. در تاریک روشن غروب هیکل پیچیده در لباس سیاهش در انتهای کوچه گم میشد. کمکم فهمیدم که مسلمان نیست و زنی مسیحی است. اما هنوز نمی دانستم چرا سیاه می پوشد. در این شهر غریب متعصب چه می کند. با هیچکس رفت و آمد نداشت. در خانهاش همیشه بسته بود. یک سال گذشت. یکی از بستگانمان که تازه به عنوان دبیر طبیعی به این شهر منتقل شده بود، دو اطاق او را کرایه کرد. شور عجیبی مرا فراگرفته بود. حال می توانستم داخل این خانه بشوم، می توانستم از نزدیک این زن را ببینم. اکثراً می گفتند خانه یک کافر است، سنگین است! چرا آنجا را کرایه کردهاید؟ اما خانه زیبا بود و بزرگ با آن درختهای تبریزی. نخستین بار که همراه مادرم قدم به آن خانه نهادم غرق در جذبه بودم. حیاطی بزرگ با گلهای شمعدانی و اطلسی و یک ساختمان آجری در وسط. دو اطاق گوشه حیاط که فامیل ما در آن می زیست. دور ساختمان آجری چرخیدم. تلاش کردم از پنجرههایی که با پشتدریهای سفید پوشانده شده بودند داخل اطاقها را ببینم. اما ممکن نبود. پنجرههای طوسی با ساختمان آجری مرا یاد ایستگاههای قطار می انداخت. ایستگاههای کوچک سر راهی تنها با آن باغچههای پر گل و نیمکتهای آبی کنار حوض، که قطارها برای آبگیری کنارشان می ایستادند. در گوشه دیگر حیاط برآمدگی کوچکی بود که دورتادور آن گلدانهای گل چیده بودند. آن زن ساکت سیاهپوش روی سنگی در کنار آن نشسته و به نقطهای خیره شده بود. جرئت حرکت نداشتم. همانجا ایستادم و به او خیره شدم. دستش را بلند کرد و به اشاره گفت، دور شو! به سرعت برگشتم. مهمانان سرگرم گفتگو بودند. خانم مهماندار گفت:” پسرم آن قسمت خانه نرو، همینجا بنشین.” چرا، مگر در آن گوشه چه بود؟ آن زن چرا آنجا نشسته بود؟ جرئت بیرونآمدن دوباره را نداشتم. از مهماندار پرسیدم:” آنجا مگر چه هست؟ چرا نباید بروم؟” آرام گفت:” آنجا قبر پسرش هست. ادوارد، او سالها قبل اعدام شده، از آن روز این زن سیاهپوش است.”

مدتی بعد فامیل ما از آن خانه رفت. طاقت ماندن در آن خانه سنگین را نداشتند. مادرم می گفت:” آن زن سیاهپوش شبها ساعتها کنار آن قبر دراز می کشد و می خوابد. و روزها نیز مدتها بر آن سنگ می نشیند.” می گفتند:” در آن ساختمان آجری اطاقی است که وسائل پسرش را در آن نهاده و هیچگاه باز نمی کند. تنها سالی یکبار!

آخرین چهارشنبه سال در آن اطاق را باز می کند. لباسهای پسرش و یک دست لباس سفید عروسی را روی صندلی پهن می کند. میزی می چیند و شمعی روشن می کند و دو گیلاس شراب بر میز می نهد و تا صبح یک آهنگ آلمانی گوش می کند، شراب می خورد و گریه می کند و صبح هنگام دوباره وسائل را به جای خود می گذارد تا سال دیگر.”

زن سیاهپوش شهر را همه می شناختند و من فکرم گرفتار او – چه کسی پسرش را کشته است؟ چرا؟ و تا کی سیاه خواهد پوشید؟

بزرگ شده بودم، کتاب زیاد می خواندم و داخل یک محفل سیاسی چپ. اما هنوز داستان آن زن سیاهپوش با من بود. اصلاً آلمانیتبار بودند. پسرش ادوارد دندانساز معروف شهر بود. سالها بود که مانند هزاران مهاجر رانده شده تاریخی که در بسیاری از شهرهای ما ساکن هستند، در این شهر ساکن بودند. قرار بود که پسرش با دختری در تهران ازدواج کند. همه چیز را مهیا کرده بودند. حتی لباس عروس و داماد. اما با حاکمشدن فرقه دمکرات بر شهر زنجان در همان ماههای آغازین چند نفر از جمله ادوارد پسر این زن سیاهپوش را به جرم جاسوسی و حمایت از رژیم شاه اعدام کردند. آخرین روز سال که مصادف با شب چهارشنبه سوری بود. شبهنگام در زدند و جنازه ادوارد را که روی یک گاری انداخته بودند تحویل مادرش دادند. مادر تمام شب را بر بالای جنازه که داخل اطاق نهاده بود، نشست. همه از رژیم جدید می ترسیدند، به ویژه در این شهر کوچک محافظهکار. صبح با دستهای خود پسرش را در حیاط خانه دفن کرد. همان برآمدگی با گلدانهای گل. می گویند:” تا صبح نیمی از موهای او سفید شده بود. بعد از آن سیاه پوشید و با هیچکس حرف نمی زد. حتی بعد از پاشیدهشدن حزب دمکرات و رفتنشان از شهر.

چند روایت در مورد اعدام ادوارد وجود دارد. برخی می گویند:” سران فرقه دموکرات در زنجان تعدادی از فرزندان خوانین بزرگ مانند امیرجهانشاهخان با تفنگدارانش بودند که در مخالفت با خانواده ذوالفقاریها محمودخان که از طرفداران شاه بود، فرقهای شده بودند. بیشتر حسابهای شخصی و تاریخی خود را داشتند؛ قدرت از دست هر کدام که می افتاد تعدادی از افراد یا هواداران طرف مقابل را می کشتند؛ زندهزنده لای فرش می کردند و می پیچیدند و هر کدام از آنها دسته لاتها، بزنبهادرها و افراد فرصتطلب خود را داشتند که در این کشمکشها تسویهحسابهای خود را می کردند و اعدام ادوارد نیز حاصل این کشمکشها بود.

روایت دیگر می گوید متعصبین شهر و برخی آخوندها از وجود یک مسیحی که در مرکز شهر دندانساز بود و خیلی از جوانها در لباسپوشیدن از او تقلید می کردند، ناراحت بودند و بارها می گفتند با یک کافر که در مرکز شهر بساط راه انداخته چه کنند. دستبردن یک کافر به درون دهان یک مسلمان حرام است. می گفتند باید از این شهر برود. آنها از فرصت استفاده کردند و از طریق ایادی خود در فرقه دموکرات، ادوارد را تیرباران کردند.

و اما روایت آخر اعدام ادوارد را نتیجه کشمکشهای قدیمی و به آلمانیتبار بودن او و این که در جرگه استالینستهای فرقه دموکرات نمی گنجید، نسبت می دهند! به نماد غرب که در تقابل با نماد شرق کمونیستی بود! گفته بودند که جاسوس آلمانهاست. اما به هر روایت که بگویی، اعدامش کردند. می گویند شبی که او را از مطبش گرفتند، گفته بود من کار دندان چند نفر را تمام نکردهام. اجازه بدهید کارم تمام شود. محاکمه او مانند دیگر محاکم انقلابی که در کشور ما برپا می شد، بیشتر از چند ساعت طول نکشید. او تنها گفته بود به نامزدم بگویید بعد از من ازدواج کند و به مادرم نیز بگویید در این شهر نماند. اما مادر ماند تا نماد ادوارد در چشم شهر بماند.

سالها گذشت و انقلاب دیگری از راه رسید. با شعارهای دیگر با همان افراد که این بار به جای کلاه ستارهدار، ته ریش داشتند و باز دستهبندیها شروع شد. پس از چندی شهر انباشته از زنان سیاهپوش گردید. زنانی که این بار حتی نمی دانستند قبر فرزندانشان کجاست. خاطره تنها زن سیاهپوش شهر در بین صدها زن سیاهپوش دیگر فراموش شد.

مادر ادوارد را چند روز پس از مرگش در حالی که روی گور فرزندش یخ زده بود، یافتند. وصیت کرده بود:” خانهام را بفروشید و به زنان بیوه بیبضاعت بدهید و جنازه مرا همراه استخوانهای پسرم در هر کجا که اجازه دادند دفن کنید؛ اما همراه استخوانهای پسرم!؟

آن سنگ آسیاب نیز سرنوشت عجیبی یافت. کسی که آن آسیاب مخروبه را خرید فردی بود به نام مهندس شعیبی که مهندس برق بود. درشتاندام بود، خوش صورت از کردستان با چشمهای آبی متمایل به سبز که اغلب لباس کار بر تن داشت و در حال ساختن چیزی بود. به طور رایگان به دبیرستان ما می آمد و کارهای دستی یاد می داد و از زندگی خودش حکایت می کرد. می گفت:” وقتی پدرم مرد مادر گفت برای فردا نان نداریم، برو نان بیاور و از همان روز من نانآور خانه شدم، با دوازده سال سن.” در یک شهر کوچک کردستان سالها کار همراه با درس و سرانجام مهندس برق تنها کارخانه برق شهر ما. یک خانه سفید دو طبقه ساخت اما نتوانست آن سنگ بزرگ را بردارد. گودالی کنار آن کند و سنگ را که یکوری بود، داخل آن جای داد. دور آن باغچهای درست کرد و یک حوض سیمانی سفید روی آن ساخت.

پسرش حسام در کلاسی پائینتر از من بود. بعضی وقتها که به خانهشان می رفتم، هربار از کنار آن سنگ رد می شدم دستی بر آن می کشیدم و یاد اکوان دیو می افتادم. به حسام گفتم:” پدرت با وجود درشتی اندام نتوانست مثل رستم این سنگ را بلند کند و بیژن را از آن زیر رها کند.” مهندس شعیبی که این را شنیده بود، یک روز در حالی که می خندید گفت:” ما رستم نشدیم، شما رستم بشوید!”

سالها گذشت، انقلاب از راه رسید و هر یک از ما با شور رستمشدن به گروههای مختلف سیاسی پیوستیم. حسام توسط حکومت جدید اعدام شد، جنازه او را به مهندس شعیبی ندادند. من دیگر هیچوقت او را ندیدم. می گویند، شبها کنار آن سنگ آسیاب می نشست و آواز کردی می خواند.

مهندس شعیبی مُرد و خانهاش فروخته شد. کسی که آن را خرید، اولین کارش درآوردن آن سنگ بود. حال جرثقیلهایی بودند که به راحتی این کار را انجام می دادند. وقتی سنگ را از جایش در آوردند کنار آن تعدادی کتاب و سلاح مخفی شده بود.

« کسی راز مرا داند که از این سویم به آن سویم بگرداند! »

تاریخ انتشار : ۲۲ شهریور, ۱۳۸۹ ۷:۳۴ ب٫ظ
لینک کوتاه
مطالب بیشتر

نظرات

Comments are closed.

فلسطین و وجدان بشریت، فراموش نمی‌کنند؛ صلح را فریاد می‌زنند!

می‌توان و باید در شادمانی مردم فلسطین و صلح‌خواهان واقعی در جهان به خاطر احتمال پایان نسل‌کشی تمام عیار در غزه شریک بود و در عین حال، هر گونه توهم در بارۀ نیات مبتکران طرح جدید را زدود. می‌توان و باید طرح ترامپ را به زانو درآمدن بزرگترین ماشین آدم‌کشی تاریخ بشر در برابر مردم مقاوم غزه دانست.

ادامه »

در حسرت عطر و بوی کتاب تازه؛ روایت نابرابری آموزشی در ایران

روند طبقاتی شدن آموزش در هماهنگی با سیاست‌های خصوصی‌سازی بانک جهانی پیش می‌رود. نابرابری آشکار در زمینۀ آموزش، تنها امروزِ زحمتکشان و محرومان را تباه نمی‌کند؛ بلکه آیندۀ جامعه را از نیروهای مؤثر و مفید محروم م خواهد کرد.

مطالعه »

پیمان ابراهیم؛ از نمایش صلح تا استمرار بحران

شهناز قراگزلو: هیچ بخش الزام‌آوری در متن پیمان ابراهیم وجود ندارد که تشکیل کشور مستقل فلسطین را تضمین کند. به همین دلیل، این پیمان بیش از آن‌که زمینه‌ساز صلحی پایدار باشد، به ابزاری برای عادی‌سازی روابط با اسرائیل بدون حل مسئله‌ی فلسطین تبدیل شد. صلح پایدار در خاورمیانه تنها زمانی ممکن است که بر پایه‌ی به‌رسمیت شناختن دو دولت مستقل و برابر حقوق میان اسرائیلی‌ها و فلسطینی‌ها بنا شود

مطالعه »

مصونیت اسرائیل از مجازات برای جنایات جنگی، قتل روزنامه‌نگاران بیشتری را دامن می‌زند…

گرچه من و سایر هم‌کارانم در شورای سردبیری سامانه کار به هیچ عنوان خود را خبرنگار یا ژورنالیست حرفه ای نمی دانیم ولی نمی‌توانیم درد و نگرانی عمیقمان را از آنچه بر سر راویان تاریخی این دوران منحوس وسیله دولت اسراییل و رژیم نسل کش نتانیاهو آمده است را پنهان کنیم. ما به همه روزنامه نگاران و عکاسان شریفی که در تمامی این دو سال از میدان جنایات غزه گزارش فرستاده اند درود می‌فرستیم و یاد قربانیان این نبرد نابرابر را گرامی می‌داریم.

مطالعه »
پادکست هفتگی
شبکه های اجتماعی سازمان
آخرین مطالب

پیمان ابراهیم؛ از نمایش صلح تا استمرار بحران

بازسازی نظم قدیم در لباس جدید؛ نشانه‌های شکاف میان قانون و واقعیت

در سوگ ناصر تقوایی

جغد منیروا

نقش بی‌بدیل تقوایی در تولد «هنر و ادبیات جنوب»

ایران باید اعلام کند، با اجرای «طرح دو دولت» به پیمان ابراهیم خواهیم پیوست!