آفتابی به غروب،
ناگهان قصدِ طلوع کرد،
و بر حلقهء دار،
گلِ نرگس روئید،
و لبان را ز تبسم آکند.
مهربانی خندید.
نی نی شادیِ هرچشم، پی احسان شد.
مادرم قطرهء غم را،
ز تنِ چشم سترد.
بر خطوطِ رخِ احساسِ به غم بنشسته
گلِ لبخند تماشایی شد.
از کفِ حوضِ حیاط
جلبکان محو شدند.
آبِ شفاف پر از ماهی شد.
سیبِ رقصان به دل آب پرید.
بر تنِ کُندهء خشک،
برگِ سبزی به ترنم روئید.
روزِ از شادیِ مردم لبریز،
زورقی گشت پر از شاخهء یاس.
و طلوعِ صبحی، که در آن مرگ نبود،
تردیِ نرمِ نسیمی،
به تنِ خستهء جان ها بخشید.
***
ناگهان جلوهء دریاچهء دور،
چون سرابی خشکید.
موجِ بهتی پرسا،
از رخی بر رخِ دیگر لغزید.
مستیِ باورِ ابریقِ خیال،
در سرِ مرغِ طرب،
از هجومِ شک و تردید، پرید.
از پس کوهِ شگفت،
چشمِ حیرت به زمین دوخته شد.
مادرم اشک به چشم،
پرِ از بهتِ جنایت گردید.
آتشِ خاطره سوزانتر شد،
و هزاران پر پر،
از تنِ خفتهء خاک،
در بنِ خاطره ها زنده شدند.
باورم نیست ولی،
کاسهء گلبرگِ،
گل معصومِ شقایق،
ز ستم پر پر شد!