درگرمگاه فاجعه(۲)
دیگرصداهاتان نمی آید
زان سوی باروی ستبر ِ سخت ِ رازآلود
دیگرسخن برخامه ها و برزبانهاتان
در دیر- شب- یلدا درین باروی ِ شهر ِ بند
یادآوربیداد ِ رفته بر شمایان نیست.
فریاد ِ درد ِ مادر ِ یلدا
برزایش ِ خورشیدهای نو گشوده ره
موج صداتان از فراز ِ شهر ِ بند، آنک
رخشان تر از خورشید می تابد
بیدادگررا نک توان ِ کشتن ِ خورشید ِ تابان نیست.
شب را به روزآورد نش آنک،
سزد ازپشت ِ روزان را به شب برد ن
هرشب که او برمی دمد شیپور ِ خاموشی
پژواک ِ صد آوا
ازهردوسوی رازگون باروی وهم آلود
می آید:
” بنگر! بسا خورشید بارانا که می بینی
بس خیره پنداری که یلدا تا ابد ماند
دیری است سرخی ِ سحر ازاوج ِ شهر ِ بند می تابد.
یا ازخیابانها و میدانهای این سامان،
فشاند نور.
دیگرگذشته ست آنکه بتوانی
شب را به جای روز بنشانی
با اخگری کز هیمه دان تو گرفتند این شب افروزان
جز نور ِ این خورشید باران ها
نوری دگردرپهنه گیتی نمایان نیست.”
علی رضا جباری (آذرنگ)