فریاد
فریادِ بی صدا
بی ادعا، رفیع
در اوج زیستن
با جوهری ز کار
با بالهای رنج
تلخ ِ زنان کار را
چون قطره های درد
بر چهرهء عدالت
فریاد می کند
” ما را چه می شود
کین گونه مست و منگ
در خواب می رویم؟”
فریادِ بی صدا
در اوج زیستن
زهری به خنده زد.
آندم که قلبهای در تپش
از تربتی ز عشق
تا خاک فلسفه
با واژه هایی به پاکی آفتاب
در هم غنوده
فریاد صلح می شدند.
اینک فرودی
از اوج تا به خاک
در تلخ ِ یک نگاه
بی یار آرمید.
“ما را چه می شود
این گونه گنگ و کور
بی راه می رویم؟”
مسعود دلیجانی