به غروب سکوت خانه ام
تب کرده و پردرد
بی رمق چشم میگردانم
بادام قهوه ای چشمانت را
به قاب عکس مان می جویم
در زیباترین عبور لحظه با نگاه همیشه همراه و پرمهرت به سخن می نشینم
وز راز لبخند لبانت پاسخی شیرین و آرام بخش می چشم
تو گوئی این لبخند و نگاه را به لبان و چشمان عزیزمان
سارا به سبزی سپرده ای
چه پرغرور و مطمئن آغوش به حمایتمان گشوده ای
و چه آسوده، از اینکه همواره با ما خواهی ماند.
از قاب عکس بدر میآیم و به رسم ایام ۱۷ ساله فراق و دلتنگی
به خاوران سپرده کالبدت، به دیدار و گلبارانش می شتابم
سرگشته و پریشان به گوشه گوشه اش، به راز و نیلز و سجده،
لب و پیشانی می سپارم.
شانه امن و بلند بالای جوانت را می جویم
لبخند به لب و پذیرا، برمیخیزی
پیروز و وزین به سویم قدم برمیداری
آغوش مهر به سویم میگشائی، به گوش دل می شنوی
و با من می نشینی، دست در دست من شمعی به رنگ آفتاب
می افروزیم و سلام و تحنیتم به یکایک طاران میرسانی
و به راه بدرفه،
خاطری آسوده، روحی آرام و مملو از عشق و امیدم میدهی
و من کنون رو به افق نشسته زنی عاشفم
سرمست زیارت دلاور مردان خاوران
حوری
هفتم سپتامبر