اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است!
تو با خون و عرق ،این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیاد کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران.
تو را این خشک سالی های پی درپی ،
تو را از نیمه ره برگشتن یاران،
تو را تزویر غمخواران،
ز پا افکند!
تو را هنگامه ی شوم شغالان،
بانگ بی تعطیل زاغان،
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش،
که از آن سوی گندم زار،
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است;
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت،
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت،
– که در چشمان من والاتر ازصد جام جمشید است،
تو با چشمان غمباری،
– که روزی چشمه جوشان شادی بود،-
اینک حسرت و افسوس ،بر آن
سایه افکنده ست خواهی رفت.
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت!
من اینجا ریشه در خاکم.
من اینجا عاشق این خاک ِ از آلودگی پاکم.
من اینجا تا نفس باقی است می مانم.
من ازاینجا چه می خواهم،نمی دانم!
امید روشنائی گر چه در این تیرگی ها نیست،
من اینجاباز در این دشت خشک تشنه می رانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک ،با دست تهی
گل بر می افشانم.
من اینجاروزی آخر از ستیغ کوه،چون خورشید.
سرود فتح می خوانم،
و میدانم
تو روزی باز خواهی گشت!