سکوت و باور من از تنهایی
شبح گونه گیج از خویش خویش
خیالم برد راز و در انزوا
حدیث دلم خسته از خویش خویش
بیاید که یاد از من بی خیر
خبر را که گوید مگر داری از من خبر؟
که فرخنده آمد به روز نخست
که فردا همه بودن و ماندنش را بجست
ولی از قضا روز سوم رسید
همه طالب رفتنش را بجست
که او پیر و ماندن خطاست
که او پیر و رفتن رواست …