در این شب سیاه ،
جایی که دیو جهل،
به کرسی نشسته است؛
گویی،
کلید باغ سحر را فکنده اند،
در چاه چمکران!
ای آشنای درد!
گر آمدی به خلوت زندان ما
ببین!
رنجی
که می کشیم،
ز رهماندگی ماست!
کن همتی
که دست
بر آریم از آستین…
نقبی زنیم
دوباره
به سوی بهار ه ها!