در همآغوشی ژرف بودم
با قطرهٔ شبنمی، زلال
بر بستر لعل گون گلبرگی سرخ فام
که تا انتهای بی انتهایی اش رفته بودم.
و در روشنی آینه وارش
بازتابی از رنگ
در تلالوئی لطیف از انوار خورشید،
می درخشید،
تا ذهن را به آرامشی عمیق رهنمون گردد.
“تا راهی به گشایشی بگشایم .”
از جهان بریده بودم
از زمان بریده بودم
و غرق در شوری بودم
که در اندرون خویش می رقصید
و تا شعور شدن قدم ها باید بر می داشت،
تا از خویش بدر شود.
و چشمانم در سکوت رنگ
موسیقی بی کلامی را می دید
که بر سطح امواج شبنم نواخته می شد.
تا ذهن در آرامشی سپید بخرامد.
ناگهان!
چشمانم به خشم شد.
چهره ام دژم.
فریادم رسا.
دستانم به لرز.
و روحم آشفته!
وقتی شلیک گلوله ای
پرواز همگون پرندگان را
بر هم زد.
و غاز وحشی از پریدن باز ایستاد
و هراسان به خاک در غلطید.
و من بودم
و
نگاه
و
شبنم
و
هراس
و
مرگ
که پروازی را از پریدن
بازداشته
و
بر زمین میخکوب کرده بود.
و تنها کسی که نمی خواست بداند
که زندگی جاری است
دستانی بود که اسلحه بر دست
جز تداوم خویش را نمی پائید.
مسعود دلیجانی